eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ ……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.…… واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــ‌هارا راهےڪربــلــاے جــبــــ‌هہ‌ها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــ‌هــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ 🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، 🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ 🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 🌸 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌱 . شهیدحججی‌میگفت : یھ وقتایۍ دل‌ڪندن‌از یھ سرےچیزاۍ "خوب"😇 باعث میشھ.. یھ چیزاۍ "بهترے" بدست بیاریم..🖐🏻 . ما براے رسیدن بھ امام زمـان "عج" از چۍ دل‌ڪندیم؟!🤔😭💕 🕯‌✨ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توۍ ࢪگا غیࢪٺ ایرانۍ...‌‌‌😎💪 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشتیپ آسمانی
#206 کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت: نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت بعد نفس عمیقی کشید: درد من
از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"* این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست توی اونجا میگه: "خداوند در کنار فرات ذبحی دارد سری از پشت سر بریده خواهد شد و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند" هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند رضوان مطمئن گفت: این کتاب همین الانم موجوده! چشم باز کردم و نگاهی به ساعت مچی کنار بالشم انداختم چهار و ده دقیقه بار چهارمی بود که از خواب میپریدم خسته از هرچه استراحت و انتظار هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم مضطرب از رویارویی دوباره و همترس از شنیدن خبری که مدتها بود منتظرش بودم و ناگذیر بود و هم ناراحت ترک این حرم و جدایی دوباره هنوز نرفته دلتنگش شده بودم مطمئن نبودم به همین زودی بتونم زیارتش کنم پهلو به پهلو که شدم با کتایون چشم تو چشم شدیم ابروهام بلند شد و لب زدم: بیداری؟! فوری سر تکون داد: خوابم نمیبره توی رختخوابش نشست: نمیشه با هم بریم بیرون؟؟ من هم نشستم: بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتیم سرتکون داد: نمیتونم دیگه تحمل کنم این اتاق رومیخوام بریم بیرون دو تایی! نمیشه؟ _بیرون یعنی کجا؟ کلافه گفت: دستم ننداز ضحی! حرم دیگه گفتم: آخه الان؟! ما که رفته بودیم سر شب _یعنی نمیای؟! لحنش بیش از حد درمانده بود و رد کردنش ناممکن خودم هم بدم نمی اومد نماز صبح آخر رو توی حرم بخونم فکری کردم و گفتم: باشه بذار وضو بگیرم بلند شدم و وارد سرویس شدم تا وضو بگیرم وقتی برگشتم دیدم کتایون توی درگاه در مشغول تماشای وضوگرفتنمه متعجب گفتم: چیه؟ _هیچی بیا بیرون بیرون اومدم و تا کتایون از سرویس برگرده روی کاغذ یادداشتی برای رضوان نوشتم و روی در چسبوندم مسیر کوتاه هتل تا شارع العباس رو که نسبتا خلوت بود باقدمهای تند طی کردیم و وارد بین الحرمین شدیم گفتم: خب، کجا بریم؟ اشاره ای به جای دیشبمون زیر نخل کرد‌: همونجا... از میان جمعیت پراکنده ی نشسته روی سنگ های سفید بین الحرمین گذر کردیم و به جایی که کتایون اشاره کرده بود رسیدیم همین که نشستیم پرسیدم: خب بگو ببینم دردت چیه که شبگرد شدی؟ نگاهش رو ازم گرفت و به حرم داد: هیچی فقط حوصله م توی خونه سر رفته بود میدونستم فقط همین نیست ولی ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد رو کردم به حرم و چشمهام رو بستم تا آخرین مناجات هام رو عرضه کنم و از دلتنگی جدایی، هنوز نرفته اشکهام راه باز کرد چند جمله ای که گفتم دعای همیشگیم از ذهنم عبور کرد و آهسته زیر لب گفتم: خدایا؛ بحق این حسینت که انقدر دوستش داری، و به حق همه ی شهدای کربلا: رویای صادقه ی ما رو تعبیر کن تو خودت این رویا رو به ما دادی پس تعبیرش رو دریغ نکن توی حال خودم بودم که دستی روی شونه م نشست: تموم نشد؟ از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم: چی شده مگه؟ _کارت دارم میخوام حرف بزنیم نفس عمیقی کشیدم: چیزی نبود که! کلافه سر تکان داد: اذیت نکن _خیلی خب بذار یه سلام بدم الان حرف میزنیم روی پا بلند شدم و سلامم رو به طرفین با حالی که خودم هم چندان نمیشناختم تقدیم کردم و نشستم _خب حالا بگو ببینم چیه؟ چرا انگار دلت تو دیگ میجوشه؟! نفس عمیقی کشید: انگار نیست میجوشه... _خب چرا؟ _از اینجا بپرس بهمم ریخته _چرا با خودت لج میکنی؟! دوباره نفس عمیقی کشید: سخته خیلی سخته اینکه به چیزی که یک عمر بودی پشت کنی، اینکه خودت رو خراب کنی و از نو بسازی خیلی سخته... نگاهم رو به حرم دادم: میدونم به من داری میگی؟ من خودم تجربه ش کردم میدونم چقدر سخته خودت رو انکار کنی! ولی وقتی اینکارو کردی، تازه میفهمی زندگی یعنی چی، رشد میکنی، راه نفست باز میشه چیزای جدید میبینی اگر یقین پیدا کردی، از هیچی نترس تهش چیزای خوبی برات هست انقدر به تکبرت تکیه نکن نگو حرفم از سکه میفته، ضایع میشم حیفه بخاطر این غرور بچگانه حقیقت و محبت رو از دست بدی و جابمونی! چشمهاش رو بست و چندبار عمیق نفس کشید و دوباره و دوباره... بعد ناگهان بازشون کرد: من میخوام... میخوام... و دوباره یک نفس عمیق دیگه: میخوام ایمان بیارم میخوام مسلمان بشم چکار باید بکنم؟! چشم بهش دوختم و با لبخند غرق تماشاش شدم انگار فقط همین یک قدم رو کم داشت و این وقت صبح من رو آورده بود اینجا تا هلش بدم چرخید به طرفم با لبخند پر از حرارتی گفت: چیه چرا جواب نمیدی! آدم ندیدی؟! بی توجه به سوالش غرق افکار خودم گفتم: من تابحال سه بار این صحنه رو دیدم _کدوم صحنه؟! صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده یه بار خودم یه بار ژانت حالا هم تو ولی اون دو تای قبلی به اندازه این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر... دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق تصمیم سختش رو گرفته بود:
🎞 رفیق شهید :🌷 یه شب من بیمار شدم🤒و شهید بابک نوری هم منو رسوند درمانگاه بعد از درمانگاه. باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشی و باهم یه چیزی خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...🥀 من اولش جدی نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده😄 ولی به فیض بزرگ شهادت نائل شد .. 🕊 هنوز که هنوزه دارم میسوزم......💔 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌴از زاهدی پرسیدند : 🙏"از اینهمه نیایش به درگاه خداوند، چه بدست آورده ای؟ ✳️جواب داد"! 👌اما بعضی چیزها را از دست داده ام! 📛خشم 📛نگرانی 📛 اضطراب 📛افسردگی 📛 احساس عدم امنیت 📛ترس از پیری ومرگ...!!! ✅همیشه با بدست آوردن نیست که حالمان خوب می شود 👌گاهی با از خیال تری داریم ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• ←📱 >>✨ 「و‌خُدایے‌مھربان‌تر‌از‌حد‌ِ‌تصوڕ♥️」 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 😁 چفیـه یه بسیجے رو از دستش زدن داد میزد : آهــاااے ..🗣 سفره ، حولـه ، لحاف ، زيرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ 😷، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سايه بـ⛱ـون ، ڪفن ، باند زخـ💊ـم ، تور ماهیـگیریم🎣 ... همــه رو بـردنـــــد !!!😥😂 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
~🕊 یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» . میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° . میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 ♥️🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
😍🌿 بزرگترین اشتباهی که در زندگی میتوانید مرتکبش شوید این است👇🏻 که هیچ وقت سعی نکنید.💛💪 "ناپلئون هیل" ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---