~🕊
#عاشـقانھ_شـھدا🙃⚘
دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشمم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀😍.
غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😌.
همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزهۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🧐؛ فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ.
هࢪچـه فڪ ڪࢪدم🤔، نفهمیدم چه ڪم دارد🙁. بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: «حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳 این ڪه هیچے نداࢪه😱! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟»
منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود😅🤭!
✍🏻به ࢪوایت همسـر
#شهید_منصور_ستاری♥️🕊
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊
#عاشـقانھ_شـھدا🙃🍃
مدتےبود حسن مثل همیشه نبود..
بیشتر وقت ها تو خودش بود؛
فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!🥀
تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛
گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن، مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!
ازش پرسیدم چـے خواستی؟
گفت: یه پسر کاکل زری😉😅
اگه بدونم یه پسر دارم که
میشه مرد خونت،
دیگه خیالم از شما راحت میشه..
وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره،
قلبم ریخت💔
چون خودمم مطمئن شدم
حسن باید بره سوریه.
وقتی رسیدم خونه؛
پرسید بچه چیه؟!!
نگاهش کردم و گفتم :
دیدارمون به قیامټ..😭💚
✍🏻بھ ࢪوایټ همسـࢪ
#شهید_حسن_غفاری♥️🕊
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊
#عاشـقانھ_شـھدا🙃🍃
مطمئن شده بود
کہ جوابم مثبت است
تیر خَـلاص را زد
صدایش را پایین تر آورد
وگفت : دوتا نامہ نوشتم براتون🗒
یکے توۍِ حرم امام رضا(ع) ــ
یکے هم کنار شهداۍ گمنام بهشت زهرا!
برگہ ها را گذاشت جلوۍ رویم
کاغذ کوچکے هم گذاشت روۍِ آنها
درشت نوشتہ بود
همانجا خواندم
زبانم قفل شد:
تو مرجانے ، تو دَر جانے
تو مروارید غلتانے
اگر قلبم صدف باشد
میانِ آن تو پنهانے❤️🙃
✍🏻بھ ࢪوایټ همسࢪ
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️🕊
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---