eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا جایے است براے عاشقاݧ پر از متݧ هاے #شهدایی📖📚 #عاشقانہ_شهدا💠 #پروفایل صوت و تصویر 🎵🎥❤ بیوگرافی از شهدا💎🇮🇷🏴 معرفی کتاب های شهدای مدافع حرم📚🕯 و ... بیاییم به عاشقاݧ شهدا بپیوندیم☺️ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1449656345Cf78c1eefad
•••🦋🌹 🙃🌸 💞برای خرید عقد برای آقاجواد ساعت خریدم🎁⏰ بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت نبستی؟🤔 گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟!🌱 گفت: توی قنوت نماز نگاهم به ساعت می افتاد و فکرم می اومد پیش تو...🌸🙂 ...می دونی که باید اول ✋🏻 باشه بعد خانواده..☘☺️ ♥️🕊 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 💖💫 همسر می‌گوید، قبل از ازدواج وقتی درخانه پدرم بودم، مادرم نمي‌گذاشت ما غذا درست کنيم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب مي شد، ناراحت مي شد ... تا قبل از عروسي حتی برنج هم درست نکرده بودم. بعد از ازدواج شب اولي که تنها شديم، مهدی آمد خانه و گفت «ما هيچ مراسمي نگرفتيم. بچه ها ميخوان بيان ديدن. مي توني شام درست کني؟» من هم نه نگفتم، کته ام شفته شده بود. 😥 همان را آورد، گذاشت جلوي دوست هاش. گفت: « خانم من آشپزيش حرف نداره، فقط برنج اين دفعه‌اي خوب نبوده وا رفته. 😊😁 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 ⚘🍃 ‌ از اول نامزدیمون💍 با خودم کنار اومده بودم که من ، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت💔 یه روزے از دستش میدم😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره🚶 انگار ته دلم ، آخرین بند پاره شد💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده ... اونقد ناراحت بودم ... نمیتونستم گریه کنم ... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم ، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد ... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و ... انتظار شفاعت داشته باشم😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم اشکامو که دید😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت😭 " دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا "😭 راحت کلمه ی ❤... دوستت دارم ...❤ 💕... عاشقتم ...💕 رو بیان میڪرد ... روزی که میخواست بره … گفت : "من جلو دوستام ، پشت تلفن نمیتونم بگم ❤ ❤ میتونم بگم ... دلم برات تنگ شده ...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم ...؟!" گفتم ... " تو بگو یادت باشه ، من یادم میفته ...☺️ از پله ها که میرفت پایین ... بلند بلند داد میزد ... ❣یادت باشـه ... ❣یادت باشـه ... منم میخندیدم و میگفتم : 💕یادم هسسست ... 💕یادم هسسست ...😭 . . ✍🏻روایت همسر ♥️🕊 ✨💖 . . بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست..💔 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 🍃 ▫️همسرشو به همسفرے تو جاده جنگ فراخوند!!. مرضیه هم لبیڪ گفت و باهاش به پادگان شهید بهشتے اهواز رفت❣ ابراهیم طے نامه اے به مرضیه،به فلسفه این کار اشاره کردو نوشت : دلم میخواست تو در کنارم باشے💞 وقتے به خداے تبارڪ و تعالے سلام عرض میکردم ✨ ای مولاے من!!💚 من براے خدمت به تو عیالم را به منطقه آوردم.. تا شاهد تلاش بیشتر من باشے من جهادم را گسترش دادم جهادبا نفس و جهاد با شرڪ کفر..!' 🇮🇷و سرانجام.. اردیبهشت ۱۳۶۲ طی حادثه رانندگی و حین ماموریت .. به همراه همسفر وفادارش به بارگاه کبریایی حضرت حق پر کشیدند💚 ♥️🕊 ♥️🕊 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
💞اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت 🚫 💞وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم 😂😃، می‌گفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم می‌آورد... 💞اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.😅 ❣ می‌گفت ' قول دادی باید پاشم وایستی!❣ 🥀 🍃 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
بہم‌گفت:"حۅاست‌باشہ‌من‌😉 انقدࢪتۅدݪت‌جانڪنم‌ڪہ‌اصݪ ‌ڪاࢪی‌فࢪامۅش‌بشہ‌یاڪمࢪنگ‌" گفتم‌یعنے‌چے؟😕 باانگشت‌سبابه‌ش‌ࢪۅے‌ڪاشے ‌های‌ڪفِ‌حࢪم‌یہ‌قݪب‌ڪشید.💝 گفت:"خداگفتہ‌اݪقݪب‌حࢪم‌اݪݪہ… دݪ‌بنده‌هام‌بࢪاخۅدمہ‌شࢪیڪ نمیپذیࢪم‌اۅنۅقت‌ماتۅگۅشہ گۅشہ‌‌این‌دݪ‌محبت‌یہ‌چیزی‌ یاڪسے‌ࢪۅقࢪاࢪمیدیم‌ۅآخࢪش یہ‌جایـے‌هم‌بࢪامحبت‌خداۅاهݪ بیت‌میذاریم‌دࢪحاݪیڪہ‌خدا ڪݪ‌دݪ‌ماࢪۅمیخاد."❤️ اۅنقدࢪبامحبت‌ۅبانشاط‌بۅد😇 ‌آدم‌ڪیف‌میڪࢪداما‌میفہمیدم‌ ڪہ‌درپسِ‌همہ‌ایناحواسش‌🙃 بہ‌همہ‌چے‌هست‌بہ‌اینڪہ‌ۅابستہ ‌نشہ‌ڪہ‌نتونہ‌دݪ‌بڪنہ.😍 🍃 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
~🕊 💕 🔹مرتضی میگفت: 🔸من به جايی برسم كه خدا من را باانگشتش نشان دهد 🔹وبگويد اين مرتضی را كه می‌بينيد 🔸عاشقش شده و خونبَهايش را با شهادت دادم!! 🔹من هم شوخی میكردم و میگفتم بنشين تا خداعاشقت شود😄 🔸میگفت فاطمه 🔹آخر می‌بينی خدا چه جورعاشقم میشود! 🔸من از مرتضی دعای شهادت نديدم . میگفتم : تو خودت را برای خدا میگيری😉 🔹میگفت : بله اين قشنگ است كه خدا بگويد از تو خوشم آمده، بيا پيش خودم..🌿 🔸انشاءالله به جايی برسيم كه خدا بيايد سراغمان،❤️ 🔹چنان دلبری كنيم كه خدا بگويد اين برای من است🙃 🕊❤️ ✨ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 🙃🍃 با چندتا از خانواده های سپاه توی یہ خونہ ساڪن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد بہ شوخی گفتم: " دلم میخواد یہ بار بیای و ببینے اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم. اونوقت برام بخونے فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓💚 بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم. دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.😥 نگاه کردم، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم. گفتم:" تو خیلی بی انصافے هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟"😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خدا قسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 ♥️🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 🙃🍃 ⚘هروقت که از ماموریت میومد، به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز درست میکرد. منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه با گل رز درست کنم..🥀 ⚘یبار که از ماموریت های زیادش، خیلی ناراحت بودم، به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم، یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. ⚘روز پنجشنبه بود، من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.. میخواد یه کاری انجام بده... صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته. خوب بود. گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای، سفره که چیده شد شما بیا... ⚘بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده. یه گوشه سفره یه با گل رز درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ... ✍🏻‌به روایت همسر ♥️🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 🙃🦋 ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہ هایے که با ﻫـﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻴم🍃 نمازای دو نفره مون بود... ﺍﻳݧ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑهش ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺍﮔہ ﺩﻭﺗﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم✨ منطقـه کـہ میرفت ... تحمـل خونہ💒° بدون حمید واسم سخت بود😓 "وقتے تو نباشے چہ امیدی به بقایم این خانہ‌ی بےنام و نشان سهم کلنگ است.. ✍🏻به روایت همسر ♥️🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 🙃🍃 ⚘عروسیمان رنگ و بوے خاصے داشت.😍 مسئول تالار بہ آقا مرتضے گفت: عروسے مذهبے در این تالار زیاد برگزار شدہ اما عروسے شما خیلے متفاوت بود.🧐 ⚘برگہ هایے را ڪہ در آن و بزرگان نوشتہ بودیم، بین مهمان ها توزیع ڪردیم و جالب آن ڪہ عدہ اے بہ ما گفتند آن جملات، راہ زندگیمان را عوض ڪرد!😊 ⚘براے ما خیلے جالب بود ڪہ تاثیر یڪ ڪلام معصوم در مڪانے بہ نام تالار عروسے، تاثیرگذار باشد …🦋✨ ✍🏻به روایت همسر ♥️🕊 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @khoshtipasemani •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••