خوشتیپ آسمانی
#شناسنامہشہیدبابڪنورے📕 #پارتپنج 🌸|•نہبــهازدوآج•| 🌸 پدرومادر،یکدخترازخانوادهی نجیبو
#شناسنامہشہیدبابڪنورے📕
#پارتشش
🌸|•درمسیــرحَــرݦ•| 🌸
مشتاقانهاخبارسوریهرادنبالمیکرد
بابکدانشجویازشدحقوقدر
دانشگاهتهرانبود؛امادانشگاهرارهاکرد،وعاشقانهقدم
درراهدفاعازحرمحضرتزینب(س)
گذاشت.
نزدیکششماهبودکهدرسپاهبرای
رفتنبهسوریهثبت نامکردهبودوبلأخرهمجوزرفتنش
راگرفت.
یکروزقبلازاعزامبهسوریه،
درمسجدبابالحوائج
بلوارشهیدانصاریرشتکهمسجد
آذریهایمقیمرشتاستوبابکرا
میشناختند.بعدازنمازازهمه
خداحافظیکرد.بههمهگفتکهمنیکمدتینیستم.میخواهمبرومخارجازکشور.آنموقعهمهفکرمیکردندمیخواهدبرودآلمان.
گفت:
"منحضرتزینب(س)رادرخواب
دیدم.دیگرنمیتوانم
اینجابمانم،بایدبرومسوریه."
ازاوپرسیدند:
"چطورمیخواهیمادرتراتنها
بگذاریوبروی؟"
گفت:
"مادرهمهیمادرسوریهاست.
منبرومکهبیمادر
نمیمانم.میرومپیشمادراصلیمان
حضرتزینب(س)."
ساعتهشتونیمشببود.پدرداشتاخبارمیدیدکهیکدفعهدید
بابکبدوبدوآمدورفتاتاقبالاوکوله
پشتیاشرابرداشتورفت.بابک
باپسرخالهاشهماهنگکردهبودکه
باماشینسرکوچهبایستدتاکوله
پشتیاشرابهاوبدهدببردوبابکبه
خانهبرگرددکهبرگشت.
پدربهبرادرها،پسرهاودخترانشزنگزدوگفت:
"گمانمیکنمبابکبهسوریهمیرود.شمابیایید."
بعدازاینکهبابکرفت،پدربههمهگفت:
"برویدوبابکرابدرقهکنید؛چونبابکدیگربرنمیگرددو
آخرینباریاستکهاورامیبینید."
پدرتواننداشتکهازصندلیبلندشودوبابابکخداحافظیکند.
فقطبانگاهشانباهمخداحافظی
کردند.
#شهیدبابڪنورے
کپےبدونذکرمنبع🚫
@khoshtipasemani
خوشتیپ آسمانی
☘🌸☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘ ☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘ ☘🌸☘ 🌸☘ #خاڪهاےنرمـکوشڪ #پارتپنج مادر شهید: روستاي م
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘
☘🌸☘🌸☘
🌸☘🌸☘
☘🌸☘
🌸☘
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشش
روز بعد دیدیم جدي- جدي نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده
بود که : «یا باید بري مدرسه، یا بگی چرا نمی خواي بري.»
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد .گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.»
گفتم: «ننه به من بگو.»
سرش را انداخته بود پایین و چیزي نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گفتم و بردمش تو اتاق
دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!»
«چرا پسرم؟»
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختري دیدم،
داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صداي گریه اش بلند تر شد و باز گفت:«اون مدرسه نجس شده، من
دیگه نمی رم.»
آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب، پدرش گفت:حالا من میلم نمیکشه بره مدرسه
توآبادي علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود. از
فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن " 1."
پاورقی
1 -زمان وقوع این خاطره بر می گردد به حول و حوش سال 1333 هجري شمسی
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
🍀🌸🍀🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
#شناسنامہشہیدبابڪنورے📕
#پارتشش
🌸|•درمسیــرحَــرݦ•| 🌸
مشتاقانهاخبارسوریهرادنبالمیکرد
بابکدانشجویازشدحقوقدر
دانشگاهتهرانبود؛امادانشگاهرارهاکرد،وعاشقانهقدم
درراهدفاعازحرمحضرتزینب(س)
گذاشت.
نزدیکششماهبودکهدرسپاهبرای
رفتنبهسوریهثبت نامکردهبودوبلأخرهمجوزرفتنش
راگرفت.
یکروزقبلازاعزامبهسوریه،
درمسجدبابالحوائج
بلوارشهیدانصاریرشتکهمسجد
آذریهایمقیمرشتاستوبابکرا
میشناختند.بعدازنمازازهمه
خداحافظیکرد.بههمهگفتکهمنیکمدتینیستم.میخواهمبرومخارجازکشور.آنموقعهمهفکرمیکردندمیخواهدبرودآلمان.
گفت:
"منحضرتزینب(س)رادرخواب
دیدم.دیگرنمیتوانم
اینجابمانم،بایدبرومسوریه."
ازاوپرسیدند:
"چطورمیخواهیمادرتراتنها
بگذاریوبروی؟"
گفت:
"مادرهمهیمادرسوریهاست.
منبرومکهبیمادر
نمیمانم.میرومپیشمادراصلیمان
حضرتزینب(س)."
ساعتهشتونیمشببود.پدرداشتاخبارمیدیدکهیکدفعهدید
بابکبدوبدوآمدورفتاتاقبالاوکوله
پشتیاشرابرداشتورفت.بابک
باپسرخالهاشهماهنگکردهبودکه
باماشینسرکوچهبایستدتاکوله
پشتیاشرابهاوبدهدببردوبابکبه
خانهبرگرددکهبرگشت.
پدربهبرادرها،پسرهاودخترانشزنگزدوگفت:
"گمانمیکنمبابکبهسوریهمیرود.شمابیایید."
بعدازاینکهبابکرفت،پدربههمهگفت:
"برویدوبابکرابدرقهکنید؛چونبابکدیگربرنمیگرددو
آخرینباریاستکهاورامیبینید."
پدرتواننداشتکهازصندلیبلندشودوبابابکخداحافظیکند.
فقطبانگاهشانباهمخداحافظی
کردند.
#شهیدبابڪنورے
کپےممنوع🚫
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#رمانضحی
#پارتشش
#کپیمجاز
کتایون با ناراحتی بهش تشر زد:قرارمون چی بود ژانت؟
و ژانت انگار با این حرفش گر گرفته باشه از جاش بلند شد و با صدای بلند داد زد:
_نمیتونم کتی نمیتونم حالم خوب نیست حالم از خودم بهم میخوره این بدترین ظلمی بود که میتونستید به من بکنید نباید اینکارو میکردید... خون یه قاتل تو رگهای منه این قابل تحمل نیست!
دیگه مجبور شدم بایستم... چرخیدم و در کمال تعجب دیدم که گریه میکنه! نگاهش که بهم افتاد با نفرت تمام توی چشمام زل زد و باز رو به کتایون گفت:
_نمیتونم این لعنتی رو اینجا تحمل کنم باید بره... باید بره...
حالا دیگه کتایون هم بلند شده بود و سعی میکرد با دستهاش ژانت رو کنترل کنه و من خیلی آروم به نمایششون خیره شده بودم... کاش یکی به من هم میگفت اینجا چه خبره... چرا من رو قاتل خطاب کرد؟!
وسط مشاجره شون کتایون برگشت طرفم و به فارسی گفت:تو برا چی اینجا وایستادی... برو تو اتاقت دیگه چی رو تماشا میکنی؟!
جدی و شمرده گفتم:مثل اینکه یه سر دعوا منم نباید بدونم برای چی انقدر بهم توهین میشه و دلیل این رفتارا چیه؟ میخوام حرف بزنه!
میخوام بدونم چه مشکلی باهام داره شاید تونستم حلش کنم.. اصلا معنی حرفش چی بود چرا منو قاتل خطاب کرد؟ شاید منو با کسی اشتباه گرفته...
شمرده تر جواب داد:نمیتونی حلش کنی چون با خود خودت مشکل داره... اشتباهی در کار نیست...
بعد بلند تر گفت:پس برو تو اتاقت لطفا...
تمام تمرکزم رو گذاشته بودم روی اینکه فقط عصبانی نشم... ژانت که تمام مدت گیج نگاهمون میکرد و چیزی از حرفهامون سر در نمی آورد با داد آخر کتایون دستاش رو با شدت پس زد و اومد طرفم...
با دست محکم زد روی سینه م و گفت:
_چرا گورتو از اینجا گم نمیکنی از عذاب دادن دیگران خوشت میاد؟
چرا ژست آدمای خوب رو به خودت میگیری و حال منو بیشتر بد میکنی چرا خودتو به اون راه میزنی واضح تر از این بگم نمیتونم تحملت کنم از اینجا برو...
تمام این جملات رو با داد روی سرم می ریخت و من تمام مدت خیلی جدی توی چشمهاش خیره شده بودم...
نفس عمیقی کشیدم بلکه صدام مثل اون بالا نره...
با صدایی که از شدت خشم دورگه بود اما شمرده و آروم گفتم:
_باشه... اگر تا این حد مایه آزارم از اینجا میرم... ولی قبلش باید بهم بگی چرا... تو نمیتونی بی دلیل منو از خونه ای که اجاره کردم و حقمه توش آسایش داشته باشم بیرون کنی
من حق دارم بدونم به چه گناهی با من اینطور رفتار میکنید... چرا به من گفتی قاتل؟!
کتایون ژانت رو کشید و روی مبل نشوند:دکتر بهت چی گفت تمومش کن دیگه...
بعد خودش برگشت و روبروم ایستاد:اگر دلیلشو بهت بگم از اینجا میری؟
توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:اگر قانع بشم حتما...
عصبی خندید:همتون خدای مغلطه اید... همین الان گفتی اگر بگی چرا میرم. اونوقت الان میگی قانعم کن...
گره ابروهام پررنگ تر شد:خب معلومه که باید قانعم کنی تو منو چی فرض کردی؟ اونقدر منو آدم سفیهی دیدی که سر سیاه زمستون تو مملکت غریب خودمو آواره کنم بدون هیچ دلیلی؟
با چه وجدان و با چه عقلی از من میخوای بدون دلیل از خونه ای که حق قانونیمه بلند شم اونم تو این فصل که تو کل این شهر درندشت یه اتاقم گیر نمیاد...
نکنه انتظار دارید کارتن خواب بشم و زیر پل بخوابم بخاطر چیزی که اصلا نمیدونم چیه!
اما اگر دلیل منطقی و قانع کننده داشته باشید و آزاری از من به شما برسه قول میدم هر چه سریعتر اینجا رو تخلیه کنم...
حالا هم اگر حرفی هست میشنوم اگر نه باید برم به پروژه م برسم خیلی کار دارم...
کمی مکث کردم ولی هر دو ساکت بودن...
پشت کردم که برگردم اتاق که کتایون کلافه گفت:دلیل منطقی میخوای؟
برگشتم طرفش:مسلما...
_پس وایسا گوش کن بعدم برو و راحتش بزار...
دست به سینه مقابلش ایستادم:میشنوم...
شمرده گفت: ژانت دلش نمیخواست اینجا رو با کسی شریک بشه و با اصل شراکت مشکل داشته و هنوزم داره ولی بجز این با شخص تو خیلی بیشتر مشکل داره و اصلا نمیتونه تحملت کنه...
خنده م گرفته بود... تابحال تا این حد منفور نبودم برای کسی!
_خب چرا نمیخواد اینجا رو با کسی شریک باشه؟
_این به تو مربوط نمیشه
_خب منو چرا نمیتونه تحمل کنه؟
_آهان.... این دقیقا همون قسمتیه که به تو مربوطه...
چون تو اونو یاد یه اتفاق وحشتناک میندازی که میخواد فراموشش کنه...
یاد یه تفکر مسموم و آدمکش، یاد تهجر و خشکی و مردم آزاری، یاد خونریزی و ناامنی...
کم کم داشت مشخص میشد که مشکل از کجاست... همون چیزی که حدس میزدم...
کتایون اما کماکان ادامه میداد:
_چون شماها آدم های مریضی هستید که میخواید نظم همه جا رو بهم بزنید با کلمه ی صلح مشکل دارید جنگ طلب و متوهمید...چون...
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#شناسنامہشہیدبابڪنورے📕 #پارتپنج 🌸|•نہبــهازدوآج•| 🌸 🌻پدرومادر،یکدخترازخانوادهی نجیبو
#شناسنامہشہیدبابڪنورے📕
#پارتشش
🌸|•درمسیــرحَــرݦ•| 🌸
📻📺مشتاقانهاخبارسوریهرادنبالمیکرد
بابکدانشجویازشدحقوقدر
دانشگاهتهرانبود👨🏻🎓
امادانشگاهرارهاکرد،وعاشقانهقدم
درراهدفاعازحرمحضرتزینب(س)
گذاشت.☀️💫
نزدیکششماهبودکهدرسپاهبرای
رفتنبهسوریهثبت نامکردهبود📋وبلأخرهمجوزرفتنش
راگرفت.🌱
یکروزقبلازاعزامبهسوریه،
در🕌 مسجدبابالحوائج
بلوارشهیدانصاریرشتکهمسجد
آذریهایمقیمرشتاستوبابکرا
میشناختند.بعدازنماز📿ازهمه
خداحافظیکرد.
بههمهگفتکهمنیکمدتینیستم.میخواهمبرومخارجازکشور✈️.آنموقعهمهفکرمیکردند
میخواهدبرودآلمان.
گفت:
"منحضرتزینب(س)رادرخواب
دیدم.دیگرنمیتوانم
اینجابمانم،بایدبرومسوریه."🕊
ازاوپرسیدند:
"چطورمیخواهیمادرتراتنها
بگذاریوبروی؟"
گفت:
"مادرهمهیمادرسوریهاست.🌼
منبرومکهبیمادر
نمیمانم.میرومپیشمادراصلیمان
حضرتزینب(س)."✨
ساعتهشتونیمشببود.پدرداشتاخبارمیدیدکهیکدفعهدید
بابک بدوبدوآمدورفتاتاقبالاوکوله
پشتیاشرابرداشت👜ورفت.بابک
باپسرخالهاشهماهنگکردهبودکه
باماشینسرکوچهبایستدتاکوله
پشتیاشرابهاوبدهدببردوبابکبه
خانهبرگرددکهبرگشت.🍂
پدربهبرادرها،پسرهاودخترانشزنگزدوگفت:
"گمانمیکنمبابکبهسوریهمیرود.شمابیایید."
بعدازاینکهبابکرفت،پدربههمهگفت:
"برویدوبابکرابدرقهکنید؛چونبابکدیگربرنمیگرددو
آخرینباریاستکهاورامیبینید."🥀
پدرتواننداشتکهازصندلیبلندشودوبابابکخداحافظیکند.😓
فقطبانگاهشانباهمخداحافظی
کردند.👀
#شهیدبابڪنورے❤️
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@khoshtipasemani
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••