خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادویک
گفت: نمیخواد خودت و ناراحت کنی، الحمدلله به خیر گذشت.
چند لحظه ای گذشت حالم که خوب شد ازش خواستم جریان را برایم تعریف کند،گفت: همون موتوری که اومدن از شما سوال کنن اول اومدن اینجا.
زود گفتم:به چه کار؟!
گفت:آدرس خونه شما رو میخواستن.
گفتم: شما ام آدرس دادی؟؟
قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
من از کجا بدونم اون بی دینا برای چی اومدن!!
گفت:ولی نمیدونی یدالله چقدر از دستم عصبانی شد، یدالله پسرش بود.گفت:خیلی منو دعوا کرد میگفت چرا آدرس دادی؟؟ اونا میخواستن حاجی رو ترور کنن!
ادامه داد:راستش برام سوال شد که آقای برونسی چکاره است که میخوان ترورش کنن؟؟
من حسابی ترسیدم برای خودمم سوال شد که عبدالحسین چکاره است؟؟ مثل آدمای از همه جا بی خبر گفتم:اصلا نفهمیدم اون موتوری ها برای چی اومدن؟
گفت:بابا ساعت خواب!دیشب یدالله پسرم رفت بسیج محله رو خبر کرد تا صبح دور خونه شما نگهبانی میدادن.
زیر لب گفتم: عجب!
خرید را کردم و سریع رفتم خانه سراغ عبدالحسین گفتم:من از دست شما خیلی ناراحتم.
گفت:چرا؟
گفتم:شما میدونستی اونا برای ترور اومدن ولی به من نگفتی خندید و خیلی خونسرد گفت:مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟؟!!
قیافه اش جدی شد گفت: اصلا کی گفت اینارو بهت؟
گفتم:مادر یدالله
سری تکان داد و رفت از خانه بیرون چند دقیقه بعد برگشت و با خنده گفت: اشتباه شده بود میخواستن یه برونسی دیگه رو ترور کنن
گفتم:پس بسیج محله هم شما رو اشتباهی گرفته؟؟
گفت:چطور؟
گفتم:چون تا صبح نگهبانی میدادند.
محکم گفت:دروغ میگن مگه من کی ام که بسیج وقتش رو برای من تلف کنه؟
همان جا هم نگفت که مثلاً یک مسئولیت کوچک تو سپاه دارم.
بعد شهادتش فهمیدم که رفته بوده سراغ یدالله،خود یدالله میگفت:
آقای برونسی حسابی از دست من ناراحت شده بود حتی بهم تشر زدکه:چرا به زنا چیزایی میگی که توی محل فک کنن من چکاره هستم؟
یدالله میگفت: همان روز با حاج آقا رفتیم پیش مادرم ذهنیتی رو که براش درست شده بود پاک کردیم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃