خوشتیپ آسمانی
#135 میشه و در دسترست قرار می گیره واقعا این از نظر تو معجزه نیست؟ کدوم نسخه تاریخی دیگه ای جز کتاب
#136
فکر میکنم جزء ۲۵ هم تمومه
بلند شدم که خودمون رو به یک لیوان آبمیوه مهمون کنم و در همون حال پرسیدم:
کتایون خیلی وقته از مامانت خبری نمیدیا!
چکارا میکنید؟
هنوز خاطره تعریف میکنید؟
_نه بابا
گیر داده که میخوام ببینمت
_خب انتظار داشتی این درخواست رو نکنه کاملا طبیعیه یعنی تو خودت اصلا دلت نمیخواد ببینی مادرتو؟
_خب... چرا ولی آخه چطوری؟
_خب معلومه باید بری ایران دیگه
کلافه گفت: اونم همینو میگه ولی آخه منطقی نیس چرا اون نیاد اینجا؟
_حرف تو منطقیه اون وقت؟
اون شوهر و بچه و کارش رو ول کنه پاشه بیاد اینجا؟ اونوقت تو چرا نتونی بری؟
اصلا تو واقعا نمیخوای قبل از مرگ وطنت رو ببینی!
_لوس!
جوابم رو با ته خنده داد و به فکر فرو رفت:
آخه نمیشه که...
_چرا؟
_چون.... خب نمیدونم تاحالا بهش فکر نکردم بابا همیشه میگفت نشدنیه!
_خب مامانتم حق داره ببیندت تو هم حق داری ببینیش
هم مامانت هم خواهرت رو
لبخند کجی زد و سر تکون داد
سردرگم بود
سینی رو روی میز گذاشتم:
بفرمایید
بچه ها بریم بیرون خرید بعدشم شام مهمون من؟
این رضوان زنگ زده میگه حالا نمیای نیا ولی سوغاتیو که باید بفرستی!
بریم یه چیزی بگیرم براش بفرستم!
ژانت خوشحال گفت: اتفاقا دلم میخواست پیشنهاد بیرون بدم خیلی وقته بیرون نرفتیم کتی
کتایون لیوانش رو سر کشیو و سری به تایید تکان داد:
خصوصا که شامشم با یکی دیگه ست
بریم فقط من زودتر میرم که ماشینمو از...
میون کلامش دویدم:
_میخوام بریم خرید شاهزاده
ماشین میخوای چکار؟
_خب مگه من تابحال خرید نکردم میبرمت...
دوباره حرفش رو قطع کردم:
_فکرشم نکن منو ببری جایی که خودت خرید میکنی سر گنج که ننشستم!
ما فقیر فقرا باید کلی ویندو شاپینگ کنیم (خرید از پنجره، کنایه از تماشای صرف) و تو خیابونا بچرخیم تا بلکه مناسب جیبمون یه چیزی پیدا کنیم!
درمانده ابرو بلند کرد:
_آخه شب برگشتنی
برای بار سوم و آخر جمله ش رو نیمه تموم گذاشتم:
_حرفشم نزن پاشو تنبلی نکن
خیابانهای نیویورک منتظر قدوم همایونی شماست
یه پا به این زمین بزن حسرت به دل نمونه علیا حضرت!