خوشتیپ آسمانی
#204 نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام مینشست و داغ صورتم رو التیام میداد ولی قلبم رو نه هر آینه شعله م
#205
نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد: زنده ست نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی...
همه چیز رو زنده میبینم حتی این نخلها رو
احساس میکنم وقتی شعر میخونید و اینطور از ته قلب سینه میزنید و اشک میریزید، حتی سنگ و چوب این حرم هم باهاتون دم میگیره!
نه اینکه این طور فکر کنم نه
صدای در و دیوار رو میشنوم! ولی نه با گوش حس میکنم
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه...
سر تکون دادم: نگران نباش میفهمم چی میگی
یعنی هر کس یه بار بیاد اینجا میفهمه چی میگی!
نگاهم برگشت سمت حرم و تصویر طلاییش توی مردمکهام نقش بست:
میدونی
اینجا اونقدر همه چیز خاص و متفاوت و زیباست که با خودم فکر میکنم کاش میشد به همه مردم جهان بگیم اینجا چه خبره
چقدر حیفه کسی بمیره و اینجا رو ندیده باشه
زیارت بهترین و عجیب ترین تجربه عمر آدمه
ولی چه فایده
بعیده بشه این حس رو توصیف کرد
تا کسی نیاد و نبینه که نمیفهمه اینجا چه خبره
منم که نمیتونم دست همه رو بگیرم بیارم اینجا
آهی کشید: ولی دست منو گرفتی و آوردی!
_خودتم خوب میدونی که من نیاوردمت! خودتم نیومدی!
متعجب برگشت طرفم
با همون نگاه رو به حرم گفتم: آوردنت واقعا در کار تو من متعجبم نمیدونم چی داری که انقدر بهت توجه میشه!
دوباره سربرگردوند سمت حرم: یعنی باور کنم؟
_مختاری!
_شک دارم...
_شک مقدمه یقینه اگر درست فکر کنی
_خسته شدم بس که این مدت فکر کردم مغزم ورم کرده
داره متلاشی میشه ولی به نتیجه نمیرسم
_چرا؟!
تا اومد زبان باز کنه صدای اذان کوچه رو پر کرد
صلواتی زیر لب فرستادم و جانمازم رو از توی کیف بیرون اوردم کتایون هم دیگه چیزی نگفت
حس کردم الان سکوتم بیشتر کمکش میکنه تا سوالم
پس سکوت کردم!
از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم:
چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از سر بیکاری!
بریم خونه حالا حالاها نمیخوابم!
رضوان زد زیر خنده: خدا شفات بده ،بده مگه
_خب کسالت میاره رضا زنگ نزد؟!
نگاهی به گوشیش کرد: نه من بزنم؟!
_آره بزن
تا رضوان زنگ بزنه رو کردم به کتایون و پرسیدم: مامانت میدونه فردا ایرانی؟
تمام امروز رو ساکت بود و متفکر به سقف خیره شده بود و برای به حرف آوردنش به هر راهی متوسل شده بودم اما هربار با تکان سر یا جمله ی کوتاهی عذرم رو خواسته بودحتی برای ناهار هم نیومده بود
اینبار هم مثل دفعات قبل کوتاه گفت: نه برسم تهران خبرش میکنم!
دوباره پرسیدم: گرسنه ت نیست؟ ناهار که نخوردی لااقل یه عصرونه ای بخور تا شام ضعف نکنی
غلتی زد و پشت به من رو به دیوار خوابید: گرسنه م نیست
ژانت نگران و آهسته اشاره کرد: این چشه؟!
با اشاره خواستم کاری به کارش نداشته باشه و چرخیدم سمت رضوان که داشت میگفت: باشه پس فعلا!
تا تلفن رو قطع کرد با خوشحالی خبر داد:
رضا گفت حاضر شید بریم بیرون بستنی بخوریم!
بریم سوغاتم بخریم
کتایون صدا بلند کرد: من نمیام شما برید!
از تخت پایین پریدم و دستش رو کشیدم و بلند کردم:
پاشو خودتو لوس کردی هرچی هیچی بهش نمیگم زودباش لباس عوض کن بستنی رو مهمون ژانتیم که ویزاش جور شده بجمب
دستش رو از دستم بیرون کشید و گرفته گفت: اذیت نکن حوصله ندارم
ژانت بلند شد و کنار تختش زانو زد: کتی تو چته؟ چی شده؟
از هول برملا شدن رازش پشت کرد و دراز کشید: چیزی نیست
گفتم حوصله بیرون ندارم
رضوان پیش اومد و گفت: آخه نمیشه که تو نیای!
به ما خوش نمیگذره! اذیت نکن دیگه
کتایون کلافه توی جاش نشست: با این حالم بیامم خوش نمیگذره
_تو بیا حالتم خوب میشه
اصلا مگه نمیخوای برا مامانت سوغاتی ببری؟
چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد دستی به سرش کشید: چی بگیرم براش یعنی؟
رضوان با لبخند گفت: خب بیا ببین چی میپسندی
انگشتر یا تسبیح یا اگرم به کارش نمیاد لباس!
کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟
اون مثل من زندیق نیست به کارش میاد!
رضوان بی توجه به زبان تلخش صورتش رو بوسید: بیخود تندی نکن که از چشم نمی افتی
پاشو لباس بپوش!
قدم زنان در خیابان مجاور حرم و بستنی خوران، مشغول ابتیاء سوغاتی برای اهل و خانواده و گفتگو پیرامون موضوعات پراکنده بودیم و کتایون کماکان در خود فرو رفته کنارمون فقط راه میرفت
هر چی هم به بهانه معرفی کالاهای مختلف جهت سوغات برای خواهر و مادرش میخواستیم به حرفش بگیریم افاقه نمیکرد و نه پسند میکرد و نه حتی حرفی میزد
احسان آرام رضوان رو صدا کرد و سردرگوشش چیزی گفت
رضوان هم به همون ترتیب جوابش رو داد و سمت ما که شالهای سفید عربی با گلهای ریز رنگهای مختلف رو تماشا میکردیم برگشت
سر جلو آورد و رو به کتایون گفت: بابا باز کن این سگرمه هاتو این داداش بیچاره من فکر میکنه تو سر حرف دیشبش دمغی عذاب وجدان داره
گفت دوباره ازت عذرخواهی کنم