خوشتیپ آسمانی
#خاڪهاےنرمـکوشڪ #پارتشصتوهشت #ادامهدارد...
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتشصتونه
|پیشانی زندگی|
﴿مجید اخوان﴾
گردان عبدالله معروف شده بود به گردان خط شکن حتی یک عملیات نداشتیم که نیروی پشتیبانی یا نیروی احتیاط باشد،فقط خط شکن بود. آن وقت ها مسئول تخریب لشکر بودم حاجی برونسی میامد پیشم و میگفت:اخوان تخریبچی هایی رو من بده که تا آخر خط پای رفتن داشته باشند.
پرسیدم: چطور؟؟
میگفت:چون گردان من گردان عبدالله است ینی گردان خط شکن
راست هم میگفت همیشه سخت ترین و صعبالعبور ترین مسیر هارا توی عملیات به گردان او میدادند. رو همین حساب اسم برونسی پیش همه حتی دشمن معروف بود.بارها توی رادیو عراق اسمش را با غیظ میگفتند و کلی ناسزا بهش میگفتند.برای سرش هم مثل سر شهید کاوه جایزه گذاشته بودند.
تو یکی از عملیات ها چهار پنج تا از زخمی های گردان عبدالله افتادند تو دست دشمن، شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق همان اول اخبارش گوینده با آب و تاب گفت:تیپ عبدالله به فرماندهی بروسلی۱ تارومار شد.
تا این را شنیدیم دوتایی باهم زدیم زیر خنده دنباله وراجی شان از کشتن بروسلی هم گفتند،و دروغهای شاخ دار دیگر...
حاجی بلند میخندید بهش گفتم:پس من برم برات حلوا درست کنم یک مراسم ختمی برات بگیریم.
با خنده گفت:منم برم به مسئول لشکر بگم دیگه فرمانده گردان نیستم فرمانده تیپم.
کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت:اخوان،یک گلوله ای نوشته روش برونسی،فقط اون گلوله میاد میخوره به پیشانی زندگی من، هیچ گلوگه دیگری نمیاد مطمئن مطمئنم.
۱,برای گفتن بروسلی دوتا احتمال است:دشمن تلفظ صحیحش را نمیدانست،یا اینکه گمان میکرد آن مرد والا مقام هم مثل قهرمانان و هنر پیشه های فیلمهاست.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتاد
|یک مسئولیت کوچک|
﴿همسر شهید﴾
ساعت حدود نه شب بود.صدای زنگ خانه از جا پراندم.نمیدانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سرم کردم و رفتم دم در.یک موتور جلوی در بود دوتا مرد روش نشسته بودند و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت!
یکیشان گفت:آقای برونسی تشریف دارن؟
گفتم:نه
گفت:کجا رفتن
با خودم گفتم حتما از همرزماشن،گفتم: رفتن جایی
پرسید:کی میان؟
گفتم: نمیدونم،رفتن سخنرانی معلوم نیست کی میان.
گفت: ببخشین حاج خانم،ما از رفقای جبهه شون هستیم اگه بخوایم ایشون رو حتما ببینیم کی باید بیایم؟؟
گفتم: ایشون وقتی میان مرخصی ما خودمونم به زور میبینیمشون،
سوالاتش تمامی نداشت باز گفت:امشب چه ساعتی میان؟
با تردید و دودلی گفتم:من دیگه ساعتش و نمیدونم
میخواستم در را ببندم که گفت ببخشید حاج خانم اسم کوچیک شوهرتون چیه؟
دیگر نتوانستم طاقت بیارم و با پرخاش گفتم:شما اگه از رفقاش هستین باید اسمش و بدونین!!
تا این را گفتم موتور را روشن کردند و بدون خداحافظی گاز دادن و رفتن.
نزدیک ساعت ۱۰ عبدالحسین آمد،یکی دیگر هم همراهش بود سلام کردند، عبدالحسین گفت:شام رو بیارین که ما خیلی گرسنه ایم.
گفتم:دو نفر اومدن با شما کار داشتن
پرسید: کی؟
گفتم: سروصورتشان و با چفیه بسته بودند خودشونم نگفتن کی هستن.
عبدالحسین به دوستش نگاه کرد نگاهشان،نگاه معنی داری بود،
با نگرانی پرسیدم:مگه چی بوده؟؟
عبدالحسین دستپاچه شد و گفت:هیچی هیچی از رفقا بودن.
سیر تا پیاز حرفای آن ها و حرفای خودمو گفتم خنده اش گرفت گفت:آخر کاری جواب خوبی دادی بهشون.
آن شب هرچه خواستم از ته و توی ماجرا سر در بیاورم نشد.
فردا صبح رفتم مغازه همسایه مان مال یک زن بود تا مرا دید سلام کرد و گفت:دیدی دیشب میخواستن شوهرت رو ترور کنن!!
رنگ از روم پرید.گفتم:ت.... ترور! چرا؟ مگه چی شده....؟؟!!
یک صندلی برایم گذاشت،بی اختیار نشستم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادویک
گفت: نمیخواد خودت و ناراحت کنی، الحمدلله به خیر گذشت.
چند لحظه ای گذشت حالم که خوب شد ازش خواستم جریان را برایم تعریف کند،گفت: همون موتوری که اومدن از شما سوال کنن اول اومدن اینجا.
زود گفتم:به چه کار؟!
گفت:آدرس خونه شما رو میخواستن.
گفتم: شما ام آدرس دادی؟؟
قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
من از کجا بدونم اون بی دینا برای چی اومدن!!
گفت:ولی نمیدونی یدالله چقدر از دستم عصبانی شد، یدالله پسرش بود.گفت:خیلی منو دعوا کرد میگفت چرا آدرس دادی؟؟ اونا میخواستن حاجی رو ترور کنن!
ادامه داد:راستش برام سوال شد که آقای برونسی چکاره است که میخوان ترورش کنن؟؟
من حسابی ترسیدم برای خودمم سوال شد که عبدالحسین چکاره است؟؟ مثل آدمای از همه جا بی خبر گفتم:اصلا نفهمیدم اون موتوری ها برای چی اومدن؟
گفت:بابا ساعت خواب!دیشب یدالله پسرم رفت بسیج محله رو خبر کرد تا صبح دور خونه شما نگهبانی میدادن.
زیر لب گفتم: عجب!
خرید را کردم و سریع رفتم خانه سراغ عبدالحسین گفتم:من از دست شما خیلی ناراحتم.
گفت:چرا؟
گفتم:شما میدونستی اونا برای ترور اومدن ولی به من نگفتی خندید و خیلی خونسرد گفت:مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟؟!!
قیافه اش جدی شد گفت: اصلا کی گفت اینارو بهت؟
گفتم:مادر یدالله
سری تکان داد و رفت از خانه بیرون چند دقیقه بعد برگشت و با خنده گفت: اشتباه شده بود میخواستن یه برونسی دیگه رو ترور کنن
گفتم:پس بسیج محله هم شما رو اشتباهی گرفته؟؟
گفت:چطور؟
گفتم:چون تا صبح نگهبانی میدادند.
محکم گفت:دروغ میگن مگه من کی ام که بسیج وقتش رو برای من تلف کنه؟
همان جا هم نگفت که مثلاً یک مسئولیت کوچک تو سپاه دارم.
بعد شهادتش فهمیدم که رفته بوده سراغ یدالله،خود یدالله میگفت:
آقای برونسی حسابی از دست من ناراحت شده بود حتی بهم تشر زدکه:چرا به زنا چیزایی میگی که توی محل فک کنن من چکاره هستم؟
یدالله میگفت: همان روز با حاج آقا رفتیم پیش مادرم ذهنیتی رو که براش درست شده بود پاک کردیم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادودو
|عمل و عملیات|
﴿همسر شهید﴾
بعد عملیات آمده بود مرخصی روی بازویش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم میرفت که خوب شود.
جای تعجب داشت اگر توی عملیات مجروح شده بود تا بخواهند عملش کنند خیلی طول میکشید. کنجکاوی ام بیشتر شد با اصرار من شروع کرد به گفتن ماجرا:
تیر خورد به بازوم بردنم یزد،توی یکی از بیمارستان ها بستری شدم.چیزی به شروع عملیات نمانده بود دیر میشد باید هرچه زودتر از آن جا خلاص شوم.دکتر آمد معاینه کرد و گفت:باید از بازوت عکس بگیرن.
عکس که گرفتن معلوم شد که گلوله بین گوشت و استخوان گیر کرده.تو فکر این چیزا نبودم فقط میگفتم:من باید برم خیلی زود.
دکتر گفت:شما باید عمل شین خیلی هم زود. گلوله توی دستت گیر کرده کجا میخوای بری؟
به پرستار هم سفارش کرد و گفت:مواظب ایشون باشید،باید آماده بشه برای عمل.
این طوری باید قید عملیات را میزدم.فکر اهل بیت افتادم و فکر توسل. حال یک پرونده را داشتم که توی قفس انداخته باشندش.
حسابی ناراحت و دلشکسته بودم شروع کردم به ذکر و دعا توی حال گریه و زاری خوابم برد.توی حالت خواب و بیداری جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل را زیارت کردم.خیلی واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم حس کردم چیزی را بیرون آوردند بعد گفتند:بلند شو دستت خوب شده.
گفتم:پدر و مادرم فدایتان،من دستم مجروح شده تیر داره دکتر گفته باید عمل بشم.
فرمودند:نع، تو خوب شدی.
حضرت که تشریف بردند از جا پریدم و به خودم اومدم.دست گذاشتم روی بازوم درد نمیکرد!
سریع از تخت پریدم پایین رفتم لباس هایم را بگیرم،ندادند و گفتند: کجا؟شما باید عمل شی.
گفتم:من باید منطقه لازم نیست عمل بشم.
هرچه گفتم مسئولیتش با خودم قبول نکردند و آخر جریان را گفتم
دکتر گفت:تا از بازوت عکس نگیرم نمیذارم بری. فرستادم برای عکس
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم توی عکسی که از بازوم گرفته بودند خبری از گلوله نبود.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادوسه
|شاخکهای کج شده|
﴿علی اکبر محمدی پویا﴾
اواخر سال شصت و دو بود. دقیق یادم نیس که آن روز مناسبتی بود یا نه ولی میدانم که بچه ها گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند.
ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت:
(اسلام علیک یا ایتها الصدیقة الشهیده سیده نساء العالمین)
بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش جمع شد.همیشه همینطور بود اسم حضرت که میامد اشکش بی اختیار جاری میشد.
موضوع صحبتش امداد های غیبی بود.لابه لای حرفایش خاطره ای از یکی از عملیات ها تعریف کرد:
شب عملیات آرام و بیسر و صدا داشتیم میرفتیم طرف دشمن سر راه خوردیم به میدان مین.خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگر نه ما گرم رفتن بودیم و هوای این چیزارا نداشتیم.شب های قبل که می آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیدیم.تنها احتمال این بود که راه را اشتباه آمده باشیم.
کمی عقب تر از ما گردان منتظر دستور حمله بود.هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات خیره نگاهم میکردند و میگفتند:
چکار میکنی حاجی؟؟
با اسلحه میدان را نشان دادم و گفتم: میبینین که هیچ راهی نیست!
گفتند:یعنی... برگردیم؟!
چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه (س) با آه و ناله گفتم: بیبی خودتون وضع مارو میبینین دستم به دامنتون یه کاری برا ما بکنین.
وقتی معجزه ای مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیوفتد،
می افتد. نمیدانم یکدفعه چطور شد که گویی اختیارم را از دست دادم یک حال بیخودی بهم دست داد یکدفعه رفتم نزدیک بچه های گردان حاظر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند.یکهو گفتم: برپا
همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم.خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلویم را گرفت با حیرت گفت:حاجی چکار کردی؟؟!
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادوچهار
تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام.ولی دیگر خیلیها وارد میدان شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتش میریختند.
یکی دیگرشان گفت:حاجی همرو به کشتن دادی!
شک و اضطراب آن ها مرا هم گرفت. یک آن حالت عصبی داد بهم دستهایم را گذاشتم روی گوش هایم و محکم شروع کردم به فشار دادن.هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم...
آن شب ولی به لطف و عنایت بیبی بچه ها تا آخرشان از میدان رد شدند. حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.به خودم آمدم و دویدم به طرف دشمن از روی همان میدان مین!
صبح زود هنوز درگیر عملیات بودیم. یکدفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر داشتند میدویدند و با هیجان میپرسیدند حاجی برونسی کجاس؟؟
رفتم جلو و گفتم:چه خبره؟چیشده؟
گفتند: فهمیدی دیشب چکار کردی حاجی؟!
صداشان بلند بود و غیر طبیعی،
عادی گفتم:نه.
گفتند:میدونی گردان رو از کجا رد کردی؟؟
پرسیدم: کجا؟
جریان را با آب و تاب تعریف کردند با خنده گفتم:عه،مگه میشه ما از روی مین رد شده باشیم؟حتما شوخی میکنین.
دستم را گرفتند:بیا بریم خودت نگاه کن.
همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت.تمام مین ها رویشان رد پا بود.ولی الحمدلله هیچ کدام منفجر نشده بودند.
خدا رحمت کند حاجی برونسی رو آخر صحبتش با گریه میگفت: بدونین حضرت فاطمه و اهل بیت توی تمام عملیاتها مارو یاری میکنند.
شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق این بود که میگفت:باید نزدیکی مان را با اهل بیت(ع) بیشتر و بیشتر کنیم،و ایمانمان را قوی تر.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادوپنج
|اولین نفر|
﴿محمد حسن شعبانی﴾
کله قندی،گل منطقه بود.از آن ارتفاعات حساس و حیاتی.از بلندی آن جا دشمن به جاده های مواصلاتی و به منطقه ما تسلط داشت. همیشه از همانجا بود که مشکل برامان درست میکرد.تو عملیات آزاد سازی مهران هم همین مشکل پاپیچ بچه ها شد. یادم هست روز هفتم عملیات خیلی از مناطق مورد نظر ما آزاد شده بود.
حتی سلسله ارتفاعات«S»و سلسله ارتفاعات«نعل اسبی»۱هم زیر پای بچه های ما بود.ولی با این حال اگر کله قندی دست دشمن میماند نتیجه عملیات برای ما صفربود.یعنی اصلا تثبیت عملیات به آزادی آن ارتفاعات بستگی نداشت. دشمن تمام هست و نیستش را گذاشته بود که آن جا را از دست ندهد،روز هفتم عملیات خود عبدالحسین آمد توی گود.
رفت سراغ گردان بلال که گردان تکاور بود.غلامی،عسکری،میرانی مقدم۲ و چند نفر دیگر از آن ارپیچی زنهای هیکل دار و رشید را برداشت و با تاکید گفت:این کله قندی امروز باید آزاد بشه!
دو سه ساعتی مانده بود تا ظهر که حمله را شروع کرد عبدالحسین و چند تا از ارپیچی زنان رفتند نوک حمله بقیه گردان تکاور پشت سرشان.
سرهنگ جاسم بالای ارتفاعات مثل مار زخم خورده به خودش میپیچید.جاسم،داماد و پسر خاله صدام بود که با تعداد زیادی از نیرو های بعثی با چنگ و دندان چسبیده بودند به ارتفاعات.حجم آتش بیشتر از طرف دشمن بود و عبدالحسین و دیگران پشت تخته سنگ ها متوقف شده بودند. یکهو سروکله چند تا هلیکوپتر پیدا شد.
یقین داشتیم برای بعثی ها آذوقه و مهمات آورده اند.
بچه ها از پایین و از ارتفاعات بغل شروع کردند به ریختن آتشی شدید. کمی بعد هلیکوپتر ها دست از پا دراز تر برگشتند.
حالا فرصت خوبی بود برای ما عبدالحسین نعره زد:«الله اکبر»
پاورقی:
۱_این ارتفاعات سمت چپ کله قندی است
۲_همگی به فیض شهادت نائل شدند.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادوشش
پشت بندش سریع بلند شد و شروع کرد به پیشروی.در همان حال آتش هم میریخت.بچه ها هم به تبعیت از او دوباره حمله را شروع کردند.چیزی نگذشت که ورق به نفع ما برگشت و باز این ما بودیم که میدان دار آن معرکه شدیم.سرهنگ جاسم تو بد وضعیتی گیر کرده بود.حالا از چند نفر رو سرشان آتش میریختیم.
کم کم اوضاع طوری شد که دو راه بیشتر نداشتند بعثی ها یا باید تسلیم میشدند یا خودکشی میکردند. توی همین اوضاع چند تا هلیکوپتر آمدند و از طرز مانوراشان معلوم بود که برای آذوقه و مهمات نیامدند برای کار مهم تری آمده بودند، عبدالحسین زود تر از بقیه قضیه را فهمید و فریاد زد (اومدن جاسم فرمانده شون رو ببرن میخوان نجاتش بدن) خودش سریع یک ارپیچی زد طرف هلیکوپتر و آخرش هم نتوانستند که جاسم را ببرند.به نوک قله رسیدیم بچه ها با شور و هیجان زیادی قدم برمیداشتند.
اولین نفری که پا گذاشت روی ارتفاعات کله قندی خود
عبدالحسین بود. پرچم جمهوری غ را آن بالا زد.خودش هم جاسم را اسیر کرد.جاسم باعث شهادت بهترین نیرو های ما شده بود.
نیروی هایی که هر کدام برای عبدالحسین حکم فرزندش را داشتند و او برای رزمی شدنشان حسابی عرق ریخته بود و زحمت کشیده بود.وقتی جاسم را دستگیر کرد بچه ها به طرف او هجوم بردند که اورا به درک واصل کنند ولی عبدالحسین خیلی قاطع جلویشان ایستاد و با ناراحتی گفت:ما حق نداریم همچین کاری بکنیم.
بچه ها ناراحت تر گفتند:اون از یک سگ هار بدتره،باید همین حالا قصاص بشه.
عبدالحسین گفت: اگر بنا بشه قصاص بشه مقامات بالا باید تصمیم بگیرند. بچه ها حیرت زده شدند و عبدالحسین خودش جاسم را برد تحویل بدهد و گفت میترسم بلایی سرش بیاورند
در عین حال نتوانست این کار را به سرانجام برساند کمی جلوتر یکی از بچه ها از یک فرصت استفاده کرد و سر نیزه اش را تا دسته در شکم او فرو کرد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادوهفت
|آخرین نفر|
﴿محمد حسن شعبانی﴾
قبل از عملیات خیبر،جلسه مهمی گذاشتند.تمام فرمانده هان رده بالا آمده بودند.یادم هست یکیشان روی نقشه داشت از محور های مهم عملیات میگفت و کار یک یکِ فرمانده هان را برایشان توضیح میداد.در این مابین نوبت عبدالحسین رسید خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرفای فرمانده گوش میداد.چون کار عبدالحسین مهم بود حرفای آن فرمانده به درازا کشید.
یکدفعه عبدالحسین بلند شد و حرف اورا قطع کرد و گفت: اخوی این حرف ها به درد ما نمیخورد!
چشمام گرد شد.همه مات و مبهوت اورا نگاه میکردند.توی جلسه هر حرفی را از او توقع داشتیم جز این،به نقشه ها اشاره کرد و گفت:اینها دردی از برونسی دوا نمیکنه.
فرمانده با حالت جدی گفت:یعنی چی؟!منظور شما رو نمیفهمم.
عبدالحسین لبخندی زد و گفت:اگه جسارت نباشه میخوام بگم که شما برای کار من فقط بگو کجا رو باید بگیرم.یعنی منطقه رو نشون بده.با قایق یا هرچی منو ببرن اونجا و بگن منطقه اینه باید اینجا رو بگیری.
سکوت فضای جلسه را گرفته بود.
حتی آن فرمانده هم چیزی نگفت.
ولی معلوم بود ناراحت شده است.
عبدالحسین باز گفت:ما باید رو زمین کار کنیم باید زمین عملیات رو با پوست و گوشتمون لمس کنیم. اینطوری که شما از روی نقشه میگی برو پشت اتوبان بصره و اونجا چکار کنن،و بعد هم از اونجا برو فلان منطقه اینها به درد نمیخوره باید محل رو مستقیم نشون بدی.
آن روز با این که ناراحتی به وجود آمد اما آخرش عبدالحسین حرفش را به کرسی نشاند و قرار شد منطقه را از نزدیک بهش نشان دهند و سه گردان نیرو در اختیارش گذاشتند.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادوهشت
توی آن عملیات به اعتقاد فرماندهان او از همه موفق تر عمل کرد.رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد.پابه پای بچه ها می آمد.
گاهی کلاش دستش بود گاهی تیربارو گاهی هم آرپیچی میزد.
تکاور های غول پیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمیرود،اخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش،
جلو سیل نیروی های ما.یکهو مثل مور و ملخ ریختند توی منطقه.
اسلحه کوچکشان تیربار بود!
بعضی هایشان خمپاره شصت را مثل یک بچه دو سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان.یکی خمپاره میگرفت و یکی دیگر هم با همان وضع شلیک میکرد.یعنی قبضه را زمین نمیگذاشتند.
با دیدن آن ها قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد قبل تر از قبل شروع کرد به ریختن آتش.
بچه ها هم از همین حال و هوا روحیه میگرفتند و گرمتر میجنگیدند. آخر کار هم حسابی از پس تکاور ها برامیدم.یا به درک واصل شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح میدادند.
توی آن عملیات، بیشتر از آنکه انتظارش بود پیشروی کردیم.برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم.تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه افتاده بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد.
از نیرو های دیگر جلوتر رفته بودیم و هر آن خطر قیچی شدنمان وجود داشت. عبدالحسین زود دست به کار شد.عقب نشینی هم برای خودش معرکه ای بود در آن شرایط.تمام زحمتش روی دوش او سنگینی میکرد.با هر مشقتی که بود نیروهارا فرستاد عقب.
خوب یادم هست، آخرین نفری که آمد عقب،خودش بود.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃