eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
🎞 رفیق شهید :🌷 یه شب من بیمار شدم🤒و شهید بابک نوری هم منو رسوند درمانگاه بعد از درمانگاه. باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشی و باهم یه چیزی خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...🥀 من اولش جدی نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده😄 ولی به فیض بزرگ شهادت نائل شد .. 🕊 هنوز که هنوزه دارم میسوزم......💔 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌴از زاهدی پرسیدند : 🙏"از اینهمه نیایش به درگاه خداوند، چه بدست آورده ای؟ ✳️جواب داد"! 👌اما بعضی چیزها را از دست داده ام! 📛خشم 📛نگرانی 📛 اضطراب 📛افسردگی 📛 احساس عدم امنیت 📛ترس از پیری ومرگ...!!! ✅همیشه با بدست آوردن نیست که حالمان خوب می شود 👌گاهی با از خیال تری داریم ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• ←📱 >>✨ 「و‌خُدایے‌مھربان‌تر‌از‌حد‌ِ‌تصوڕ♥️」 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 😁 چفیـه یه بسیجے رو از دستش زدن داد میزد : آهــاااے ..🗣 سفره ، حولـه ، لحاف ، زيرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ 😷، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سايه بـ⛱ـون ، ڪفن ، باند زخـ💊ـم ، تور ماهیـگیریم🎣 ... همــه رو بـردنـــــد !!!😥😂 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
~🕊 یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» . میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° . میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 ♥️🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
😍🌿 بزرگترین اشتباهی که در زندگی میتوانید مرتکبش شوید این است👇🏻 که هیچ وقت سعی نکنید.💛💪 "ناپلئون هیل" ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
••♥️🌿 [طرحِ جالبِ یڪ¹ شَـهـید دࢪخانہ براے ٺرڪ گناه💌] یہ صندوق درسٺ ڪرد و گذاشٺ ٺوے خونہ🍃 بعد همـہ رو جمع ڪرد و از گنـاه بودنِ دروغ و غیبٺ گفـٺ!🚫 مبلغے رو هم به عنوانِ جریمه ٺعـیین ڪرد💰 عهد بسٺـند هر ڪسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبٺ کنہ ، اون مبلغ ࢪو به عنوانِ جریمه بندازه ٺوے صندوق…🙃 قـرارشد پولـهای صندوق هم صرف ڪمڪ به جبهہ و رزمنده ها ڪنن.🍃 طࢪح خیلے جالبے بود ..👌🏻🙂 باعث شد ٺمام اعضاے خـانواده خودشون رو از این گناه‌ها دوࢪ ڪنن؛ اگہ هم موردے بود ، به هم ٺذڪࢪ مے دادند🌸 [ خاطره‌هایے  از زندگے شهــید علے اصـغر ڪلاٺہ سیفرے📜 ] 📚منبـع: ڪٺاب وقٺ قنوٺ ، صفحه 145 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 🍃رفیق‌شهید: شهید نوری سفارش کرده بودن 💢هرگز نذارید بابک بیاد جلو دو نفر اونجا بودن، آقای حسن قلی زاده و داوود مهر ورز که تاکید فراوان داشتن که پدر سفارش کرده ایشون رو جلو نیارید🌱 همراه و و یکنفر دیگه قسمت موشکی بودن. اینارو از ما دور کردند. مارو بردند جلو. بابک اومد گریه میکرد میگفت: "مگه‌من‌دل‌ندارم‌منم‌دوست‌دارم‌❤️جلو باشم..." و خواست بود که ایشونم آوردن جلو. بازهم نه اون جلویی که ما بودیم. یه مقدار فاصله داشتن و که نصیبشون شد واقعا عجیب بود.....💔🍂 ❤️ ✨ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
● • -؏ـآشق- کھ شد؎..🌱 + خطا نباید بکنے...! »حتے‌بھ‌خودت،جفا نبایدبکنے! حالا کھ شد؎ چشم بھ راهِ [؏ـج]🧡•🌩• جز بر فرجش دعا: نباید بکنے ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
تفاوت دخترا و پسرا در مواجه شدن با ترک تحصیل دوستشون دخترا: _ترک تحصیل کردما😔 اوا چرا عزیزم تو که درست خیلی خوب بود گلم برات بهترین هارو آرزو میکنم برات خیلی ناراحت شدم به خدا🥺 پسرا: _ داداش ترک تحصیل کردما🥳 ع، داداش آزادیت مبارک باشه _نوکرتم مشتی ایشالله قسمت خودتون بشه خدا ایشالله از دهنت بشنوه داداش😑😂😂🤣 😍 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشتیپ آسمانی
#207 از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"* این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پی
_نگفتی چکار کنم؟ _شهادتین بگو ،بلدی که؟ سر تکان داد و چشمهاش رو بست زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت و من چشم ازش برنداشتم این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟ چشم باز کرد و گفت: از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم! ولی خیلی حیف بود! الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته سبک شدم چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟! _خب تغییر سخته دیگه _آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد چون اون کینه نداشت ولی من داشتم به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم! هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت من خودمو تلف میکردم! قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد: خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم چقدر امشب حالم خوبه رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی! پوزخندی زدم: من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام! چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم! من نه... خودش برد میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی! نگاهش برگشت سمت حرم: من این نگاه رو حس میکنم باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم فقط اینجا... ،چرا انقدر خاصه؟! _گفتم که اینجا شاهده اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته _اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟! _برای همینم هست بخاطر ما... خیلی هزینه کرده برای کمک به ما آهی کشیدم: خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است... صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد با لبخند رو کردم بهش: اولین نماز عمرت مبارک حالا کجا میخوای وضو بگیری؟ _دارم! گرفتم... ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی! چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی میدونی دیرت شده اما چه فایده این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟ تو رو خدا بازم بتونم بیام کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی یعنی وقت نشده اصلا وقتی می‌بینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه! برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده من بهترینها رو میخوام! همه چیز رو باهم... و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی... زیارت، قصه‌ی عجیبی داره... قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟ کجا رفته بودید سر صبحی؟ گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم! میگم خدمتتون هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟! چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟! کجا رفته بودید شما؟ گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی! نگفتی... کجا بودید؟ پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم: _مشکلی نداری بگم چی شده؟ شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم! ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود! ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم کجا رفته بودید؟