eitaa logo
قصه شب (صوتی🎤تصویری 🎥)
2.5هزار دنبال‌کننده
63 عکس
404 ویدیو
6 فایل
⤵️قصه های ناب و جذاب؛ قصه‌های واقعی از زندگی پیامبران و بزرگان و قصه‌های افسانه ای و کودکانه😍 😍رزرو وقت مشاوره کودک : @Rafieemajd👌 ✔️انتقادات و پیشنهادات و فرستادن قصه_فرزندتون: @khosravi11253
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابمون میاد 🤪 داستانوووووو بزار ....😄 بزار بخوابیم دیگه 😂 پ.ن:به روی چشم ساعت ۱۰ آماده است🤓 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بوی بهشت_1.m4a
4.03M
♨️امام هادی علیه السلام🌕 وارد قفس شیرهای گرسنه شد🦁 ترس وجود همه راگرفته بود جز امام .....❗️ ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ :معین الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آواز بزغاله)) یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. گرگی بود که در بیابانی زندگی می کرد. او هر وقت که گرسنه اش میشد. راه می افتاد. این طرف می گشت. آن طرف می گشت تا شکاری پیدا کند و آن را بگیره و بخوره. بعد دوباره به خانه اش بر می گشت. روزی از روزها گرگ مثل همیشه گرسنه اش شد. شکمش به قار و قور افتاد. گرگ گرسنه به راه افتاد رفت و رفت تا به چمنزاری رسید. روی تپه ای ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. از دور گله ای را دید که مشغول علف خوردن بودند. گرگ با خوشحالی زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «به به این همه گوسفند خوشمزه حتماً یکی از آنها به من میرسد که او را بگیرم و این شکم گرسنه ام راسیر کنم. گرگ این را گفت و به طرف گوسفندها دوید؛ اما وقتی نزدیک گله رسید. دید ای داد بیداد چند تا سگ بزرگ و قوی هیکل دور گله گوسفندها را گرفته اند و از آنها مواظبت می کنند. گرگ خیلی گرسنه اش بود. از دیدن آن همه گوسفند هم حسابی دهانش آب افتاده بود. زد توی سر خودش و گفت: چه بدشانسی ای آوردم حالا نمی شد این سگها اطراف این گله نباشند؟ و من یکی از این گوسفندها را بگیرم و بخورم گرگ رفت و پشت تپه ها مخفی شد؛ اما هر چه کرد. دلش نیامد از گله دور شود. تا غروب همان دور و بر بود. از دور گوسفندها را نگاه میکرد و دلش ضعف می رفت. غروب که شد. چوپان گوسفندها را به طرف روستا برگرداند. بزغاله کوچکی در میان گله بود. او خیلی خسته شده بود لابه لای علف ها دراز کشید و همانجا خوابش برد. وقتی بزغاله از خواب بیدار شد. دید از بزها و گوسفندها خبری نیست و او تنهای تنهاست. بزغاله کوچولو بالای تخته سنگی دوید تا گله را پیدا کند؛ اما از بخت بد. گرگ او را دید. به طرفش دوید و بزغاله کوچولو را گرفت. بزغاله کوچولو خیلی ترسیده بود؛ اما از مادرش شنیده بود که این طور وقت هاباید فکرش را به کار بیندازد. سعی کند نترسد و دستپاچه نشود. پس به جای اینکه گریه کند خندید و گفت: «جناب گرگ، خوشحالم که مراپیدا کردی گرگ با تعجب پرسید: برای چه؟ بزغاله کوچولو گفت: برای اینکه چوپان مرا فرستاده تا غذای شما باشم گرگ بیشتر تعجب کرد و پرسید: «چوپان تو را فرستاده؟ بزغاله کوچولو گفت: بله آخر میدانی؟ تو امروز گرگ خیلی خوبی بودی اصلاً به گله گوسفندها و بزها حمله نکردی چوپان هم خوشش آمد و مرا فرستاد پیش تو من مزد خوبی های تو هستم گرگ خوشحال شد و گفت خب که این طور دست چوپان درد نکند. راستش خیلی گرسنه بودم بزغاله گفت چوپان سفارش کرد وقتی میخواهی مرا بخوری کمی آواز بخوانم تا بیشتر لذت ببری گرگ گفت: عیبی ندارد. آخرین آوازت را بخوان که میخواهم تو را بخورم بزغاله کوچولو با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن او آن قدر بلند بع بع می کرد که صدایش به چوپان و سگهای گله هم رسید. چوپان فوری به سگها گفت: بدوید که یک بزغاله جا مانده سگها از جلو و چوپان هم از پشت سر دویدند تا به بزغاله و گرگ رسیدند. گرگ با خوشحالی روی علفها لم داده بود چشم هایش را بسته بود و به آواز بزغاله گوش میداد او اصلا متوجه آمدن چوپان و سگها نشد. چوپان و سگها جلو رفتند. چوپان با چماقش به سر گرگ زد. گرگ به خود آمد. با دیدن آنها دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت و آن قدر تند دوید که ما هم دیگر او را ندیدیم 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۱۶_۲۱۱۴۲۹۳۶۹_۱۶۰۱۲۰۲۴.mp3
16.58M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت پیـامـبـرصلی‌الله‌علیه‌وآله ‌‌ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| شب آرزوها نه! شب مهندسی رغبت‌ها! بلدی چجوری رغبت‌هاتُ مرتب کنی؟ منبع: لیلة الرغائب @ostad_shojae | montazer.ir
اعمال شب لیلة الرغائب 〰〰〰〰〰〰〰〰 🔴 به بگذارید👇 ╭═⊰🌸🍂⊱━╮ @khosravi1253 ╰═⊰🌸🍂⊱━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۰۱۱۵_۲۰۳۹۲۸۶۲۲_۱۵۰۱۲۰۲۴.mp3
12.93M
🐐 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــــــکرد: درست فکر کردن راه نجات از مشکلاته✌️ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آواز بزغاله)) یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. گرگی بود که در بیابانی زندگی می کرد. او هر وقت که گرسنه اش میشد. راه می افتاد. این طرف می گشت. آن طرف می گشت تا شکاری پیدا کند و آن را بگیره و بخوره. بعد دوباره به خانه اش بر می گشت. روزی از روزها گرگ مثل همیشه گرسنه اش شد. شکمش به قار و قور افتاد. گرگ گرسنه به راه افتاد رفت و رفت تا به چمنزاری رسید. روی تپه ای ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. از دور گله ای را دید که مشغول علف خوردن بودند. گرگ با خوشحالی زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «به به این همه گوسفند خوشمزه حتماً یکی از آنها به من میرسد که او را بگیرم و این شکم گرسنه ام راسیر کنم. گرگ این را گفت و به طرف گوسفندها دوید؛ اما وقتی نزدیک گله رسید. دید ای داد بیداد چند تا سگ بزرگ و قوی هیکل دور گله گوسفندها را گرفته اند و از آنها مواظبت می کنند. گرگ خیلی گرسنه اش بود. از دیدن آن همه گوسفند هم حسابی دهانش آب افتاده بود. زد توی سر خودش و گفت: چه بدشانسی ای آوردم حالا نمی شد این سگها اطراف این گله نباشند؟ و من یکی از این گوسفندها را بگیرم و بخورم گرگ رفت و پشت تپه ها مخفی شد؛ اما هر چه کرد. دلش نیامد از گله دور شود. تا غروب همان دور و بر بود. از دور گوسفندها را نگاه میکرد و دلش ضعف می رفت. غروب که شد. چوپان گوسفندها را به طرف روستا برگرداند. بزغاله کوچکی در میان گله بود. او خیلی خسته شده بود لابه لای علف ها دراز کشید و همانجا خوابش برد. وقتی بزغاله از خواب بیدار شد. دید از بزها و گوسفندها خبری نیست و او تنهای تنهاست. بزغاله کوچولو بالای تخته سنگی دوید تا گله را پیدا کند؛ اما از بخت بد. گرگ او را دید. به طرفش دوید و بزغاله کوچولو را گرفت. بزغاله کوچولو خیلی ترسیده بود؛ اما از مادرش شنیده بود که این طور وقت هاباید فکرش را به کار بیندازد. سعی کند نترسد و دستپاچه نشود. پس به جای اینکه گریه کند خندید و گفت: «جناب گرگ، خوشحالم که مراپیدا کردی گرگ با تعجب پرسید: برای چه؟ بزغاله کوچولو گفت: برای اینکه چوپان مرا فرستاده تا غذای شما باشم گرگ بیشتر تعجب کرد و پرسید: «چوپان تو را فرستاده؟ بزغاله کوچولو گفت: بله آخر میدانی؟ تو امروز گرگ خیلی خوبی بودی اصلاً به گله گوسفندها و بزها حمله نکردی چوپان هم خوشش آمد و مرا فرستاد پیش تو من مزد خوبی های تو هستم گرگ خوشحال شد و گفت خب که این طور دست چوپان درد نکند. راستش خیلی گرسنه بودم بزغاله گفت چوپان سفارش کرد وقتی میخواهی مرا بخوری کمی آواز بخوانم تا بیشتر لذت ببری گرگ گفت: عیبی ندارد. آخرین آوازت را بخوان که میخواهم تو را بخورم بزغاله کوچولو با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن او آن قدر بلند بع بع می کرد که صدایش به چوپان و سگهای گله هم رسید. چوپان فوری به سگها گفت: بدوید که یک بزغاله جا مانده سگها از جلو و چوپان هم از پشت سر دویدند تا به بزغاله و گرگ رسیدند. گرگ با خوشحالی روی علفها لم داده بود چشم هایش را بسته بود و به آواز بزغاله گوش میداد او اصلا متوجه آمدن چوپان و سگها نشد. چوپان و سگها جلو رفتند. چوپان با چماقش به سر گرگ زد. گرگ به خود آمد. با دیدن آنها دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت و آن قدر تند دوید که ما هم دیگر او را ندیدیم 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄