eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
147 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۲ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 منو دید . سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم… حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟ منوعاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود… من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم، منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا … ولی من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، همش یاد اونم… یاد لا اله الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام فراموشش کنم ولی..... … یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی جواب سمانه رو هم نمی دادم. و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره می انداخت . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد… -سلام…ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم…حتما بیا…(زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد -ریحانه حتما بیا… ماجرا مرگ و زندگیه…! اگه نیای به خدا میسپارمت. نمیدونستم برم یانه… مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم… دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم… که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن. -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و گفتم سلام. ادامه دارد..... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما امشب ۱۴مرتبه رو با بچه ها زمزمه کردیم.👌 البته با بازی و شادی 🏓😁 خب بچه ان دیگه خیلی چیزها رو هم درقالب بازی و قصه میشه یادشون داد😊 شب نیمه شعبان و دعا برای آقاجانمون فراموش نشه❤️ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسر فاطمہ شرمنده اگر مے بینے😥 کوچہ آماده شده تا برسے، دلها نه😔 یک شنبه است روز آقا امرالمومنین (ع) و خانم فاطمه زهرا(س) که مصادف شده با روز ولادت پسرشون امام زمان (عج)😍 همه قدمهای روزمون هدیه به گل یاس و پسرشون گل نرگس🤩 از چنین گل یاسی جز گل نرگس انتظار نمی رود😇 عیدمون مبارک، تبریک به شما ،🤩تبریک به خودم،😌تبریک به خودشون،😍 تبریک به همه🥳🥳🥳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
عیدتون مبارک🥳🥳 بریم برای رمان امشب و ۱ برگ رمانِ عیدیمون😉
رفقا یه عرض معذرت دیشب یه مشکلی پیش اومد نتونستم دو برگ رمان رو قرار بدم داخل کانال ان شاالله امشب سه برگ قرار میدهم😘😘
آی جااااانم به یمن قدوم سبز مهدی فاطمه😍 ما اصفونیا برف داریم ❄️ شما چیطور؟؟🌹 الحمدلله عیدی از بهتر مگه داریم🤩 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود مهدی فرمانده..... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز آقای خونه منزل تشریف دارن 🙂 واذان گفتن امروز رو به عهده گرفتن👌 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
به سمت مهدی فاطمه که نباید رفت 🚶 باید شتافت🏃 😍😍😍 عجله کن !! این جا عجله کردن جایزه😉 🔆 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو جان یه مشتی بخونیم باهم وقتی تمام شد هرچقدر میتونیم رو بگیم ۵مرتبه ۷مرتبه ۱۴مرتبه ویا.‌‌....... حتی مثل من میتونین ۱۱۰مرتبه بگین (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رزقمون هیئت امشبمون👌 چای هیئت ☕️رو قبل از عکس نوشیدیم😉 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن! -چی شده زهرا؟! -ریحانه …ریحانه… -چی شده؟؟ -کجایی تو دختر؟! -چی شده مگه حالا؟! -سید…! -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه، ولی نشد… همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی شد، می گفت شایددیگه فراموشش کرده باشی و نخواست دوباره مزاحمت بشه… -الان مگه نیستن؟! -این نامه رو بخون…محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت… میخواست حلالش کنی!! -کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چندروز هست برنگشته به مقر، بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی. -یعنی مگه امکان داره که ایشون… -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد… آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده… -داداش محمد ؟! -اره… داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی… ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم، ولی تو فکرکردی ما… از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم… فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش… من چی فکر میکردم و چی شده بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه… رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم، دلم نمیومد بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم … به نام خدای مهدی سلام ریحانه خانم (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود. نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید. باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتیدبلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو می‌دیدم وبه قلب پاکتون پی بردم. حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن ،وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم. اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی گذاشت بیانش کنم، راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد، حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم. حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می کردم… حق بدهید اگر هم صحبتتان نمی شدم، چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم. ادامه دارد..... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۴ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گری
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید ، احساس می کردم کاملا یخ زدم! احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست، اشکام بند نمیومد… خدایا چرا؟! خدایا مگه من چیکار کردم؟! خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه… خدایا خواهش میکنم سالم باشه… ((از حسادت، دل من می سوزد… از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشیدکه تو را، می نگرند… مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست. مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارنداز حسادت دل من می سوزد… یاد آن دوره به خیرکه تو را می دیدم…)) کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم،خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش می زد، ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم… ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود، شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سرخونه زندگیم بود! ولی عشق چی؟!… آقا جان… این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما… حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقا من سید رو از تو میخوام… … یک ماه بعد: یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده: -ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار. -چی شده زهرا -بشین کارت دارم -بگو تا سکته نکردم -ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -اره… خب؟؟ ادامه دارد.... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۵ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید ، احساس می کردم کاملا یخ زدم! اح
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 -ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -اره… خب؟؟ -اینا همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود… همه شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و توهستن… گریم گرفت -پس به سید حق میدی؟! -حرفات مشکوکه زهرا -روراست باشم باهات؟؟ -تنها خواهش منم همینه -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! -سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول به خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطرحیاش، به خاطر ایمانش. به خاطرفرقی که با پسرای دور و برم داشت. -الانم هستی؟؟ -سرمو پایین انداختم. -قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره. -یعنی چی این حرفت؟! -یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا… -خونه ی سید ؟؟ همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه اقا سید اینا، -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! -صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس. وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: -ریحانه… ریحانه… و شروع کرد به گریه کردن. -چی شده زهرا؟؟ -محمد مهدی یه هفتس برگشته -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟ -تو خونه هست. -خب بریم پیششون دیگه. -صبر کن، باید حرف بزنم باهات. در همین حین مادر سیداومد بیرون، -زهرا جان چراتو نمیاین؟! -الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن. -سلام دخترم.خوش اومدی. -سلام -الان میایم خاله -ریحانه.. سید دو تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه… ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهترکنه، ولی… اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت. -چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟! و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم، آروم زهرا در اطاق رو بازکرد. سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود و به باز شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن. -اهم…اهم…سلام فرمانده! با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید -جالبه…اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم، مثل اینکه الان جاهامون عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی نوشته بودید که… میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! ازسکوتش لجم در اومد و بهش گفتم : -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…! و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : -ریحانه خانم؟ ادامه دارد (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛