(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۷ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : -ریحانه خانم؟ آروم برگشتم و نگ
برای دلم
#برگ۲۸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ولی با دیدن شما حالش عوض شد، معلومه شما با بقیه براش فرق داری…
زهرا: خاله جون حتی با من
-حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید
شده ولی خدا رو شکر که برگشت.
-خدا رو شکر
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد، ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی خودم
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید. من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم،
اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم. اصلا این گزینه تو
ذهنم نبود… شما هم دخترید با کلی آرزو،
آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید، با هم کوه برید، با هم بدویید، ولی من… بهتره بیشتر ازاین اینجا نمونید.
-نه این حرف ها نیست، بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید وهیچ حسی به من نداشتید.
-نه اینجور نیست، لا اله الا الله…
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون… ولی آقای فرمانده، این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید.
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین
-من حرفهام رو زدم، خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم. یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم .
نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟.
-اره مامان
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
-آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم دانشگاهیتونه.
-چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟
-فک کنم گفت خانم علوی.
-چییی؟ علوی؟!؟!
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
-چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم، یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟!
ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت.
-ای بابا…
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
خوشبختی یه چیز حاضرو آماده نیست
حاصل کارهای خودته
سلام صبح بخیر ☀️☕️خورشید خونه🌞🏡
ببینم خونه تکونی هم میکنی؟؟🥲
🔸چهارشنبه و روز :
امام کاظم،امام رضا،امام جواد،امام هادی(ع)
ثواب خستگی های خونه تکونی هامون به ائمه امروز🤩
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
رفقای عزیزم حتماً مطالب #خانوادهسالممن رو از اول دنبال کنید تاکید میکنم از اول
ممنون❤️
بریم برای بحث امروزمون👌
کنترل و نظارت کردن رفتار،افکار،احساسات و...یعنی چی؟؟😐
بیا برات میگم😃
از لحاظ رفتار:
_کارها و فعالیت هاشون رو نظاره گر👀 باشم که غیراز اونی که من میخوام انجام ندن❌
از لحاظ افکار:
_در ذهن و افکارشون💭 نظاره گر👀 باشم که غیراز اونی که من فکر میکنم هم از ذهنشون عبور نکنه❌
از لحاظ احساس:
_در احساساتشون☹️🙂🤨😤 نظاره گر 👀باشم که غیراز اون حسی که من دارم اون ها حس دیگه ای نداشته باشن❌
و.......
کلاً همهٔ فعل و انفعالاتِ اعضای خانوادمون رو کنترل 🕹کنیم و همه چیز فقط در چهارچوب من✔️ باشد ولاغیر❌❌
ادامه دارد....
#خانوادهسالممن ۳
کپی نداریم❌❌
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
شنیدن اذان انسان را سعادتمند میكند . 🌱
❣پیامبر اكرم (صل الله علیه وآله) میفرماید :
كسى كه صداى اذان را بشنود و به آن روى آورد ، نزد خداوند از سعادتمندان است .⭐️
#بہوقتاذان 🕌
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
وامااااا!
بازی من و پسرکوچیکم☺️
همین الان توپ بازی میکنیم چقدر لذت بخشه😍
گاهی خوبه که هم بازی بچه ها بشیم 👌
واقعاً ذوق میکنن😉
#بدونهفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاعرمیگه :
نَفَس بادصبا
مشک فشان هم بشود
باز عطر حَرَمت
رونقِ عطاریهاست... 🥲
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#صلواتوزیارتامامرضا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۸ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ولی با دیدن شما حالش عوض شد، معلومه شما با بقیه براش فرق داری… زهرا: خا
برای دلم
#برگ۲۹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید.
دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟!
یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه، بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن، حالا این پسره
چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد. هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد، صدای کوبیدن قلبمو به راحتی می شنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا درومد…
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم،
اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود، و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه. بعد ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل.
بادیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد، تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی!
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه
گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!
آقای مهندس چرا نیومدن؟!
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت: ایشون اقای مهندس هستن دیگه…
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟!
که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد اینده ایشون هستن.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت :
آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه،
اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…!
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم.
-هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره.
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در…
انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم…
پاهام سست شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.
دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون… پدر و مادر سید از در
خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در،
بغضم و قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم…
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم…
زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد.
ادامہ دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
خواندن #دعایفرج قبل خواب
شده جزئی از زندگیمون👌
اگه ترکش کنیم انگاری گم شده داریم😔
هرچند گم شده ما در زندگیمون حضور آقاست 😭😭
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
پیچیده به خانه عطر نانی که نگو🍞
دم آمده چای زعفرانی که نگو🫖
هر پنجره باز🪟 و هر قناری آواز 🐦صبح آمده از راه، چنانی که نگو
صبح بخیر بااااانو🌤☕️
پنج شنبه روز پدر آقا امام زمانمون(عج)😍 امام حسن عسکری(ع) هست☺️
قدم های امروزمون هدیه به پدرِ حضرت مهدی🥰
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
💞 زندگی هنوز هم در غزه جریان داره 😍
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
#ازدواجآسان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛