(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۰ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 آقاسید بهم گفت: مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا توچشماش👀 نگاه کردم و با حرص گف
برای دلم
#برگ۱۱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
که دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐
نمیدونم چرا ولی بغضم😢 گرفته بود
من اولش فقط دوست داشتم با آقاسید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!😕
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
میگفتم شاید این انگشتره💍 شبیهشه
ولی نه..جعبه🎁 انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
دلم خیلییی شکسته بود💔
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام😭 همینطوری بی اختیار میومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه.فقط میگفتم کمکم کن.😔
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم📖
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😓
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
-باشه ریحانه جان
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
اینبار دیگه نه فکر آقاسید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.😌
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم؟!
-میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
ادامه دارد ...
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۱ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 که دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐 نمیدونم چرا ولی بغضم😢
برای دلم
#برگ۱۲
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
-میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
-آره دیگه...زهرا دختر خاله آقاسیده
-وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن
ولی به سمانه چیزی نگفتم😑
-چیزی شده ریحان؟!
-نه...چیزی نیست
-آخه از ظهر تو فکری
-نه..چون آخرین روزه دلم گرفته😔
خلاصه سفر🚌 ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم ؟!
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😅
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که
داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😝
کلا میگم
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
-ریحانه تو قلبت♥️ خیلی پاکه اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده👌
-کاش اینطوری بود که میگفتی😔
. -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه😍
حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟!
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه😆
-واااا...بی مزه من به این آقایی😒
-خدا نکشه تو رو دختر
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس📚 و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقاسید
دروغ چرا...
من عاشق آقاسید شده بودم
عاشق مردونگی و غرورش😌
عاشقه..
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد😇
احساس ارامش و امنیت داشتم
همین
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😫
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید.
ادامه دارد ...
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۲ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 -میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! -آره دیگه...زهرا
برای دلم
#برگ۱۳
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید.
-تق تق🚪
-بله..بفرمایید
-سلام آقاسید
-تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش😍 دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت: سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز 🚪گذاشت انگار جن دیده
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒 همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.😏
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.😌
-چشممم...ممنونم
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...😐
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا🙋 رو دیدم
-سلام
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😁
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
-هیچی. همه چیز اوکیه.ولی ریحانه
-چی؟!
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😠
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😏
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😅
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست
-در حال حرف زدن بودیم که آقاسید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم😑
-ریحانه؟!چی شد؟!
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
-هااا؟!...نه
-ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😤
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
-خدا شفات بده دختر
-تو توی اولویت تری
-ریحانه ازدواج👰 شوخی نیستا
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😕
-بروووو
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
ادامه دارد ...
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید. -تق تق🚪 -بله.
برای دلم
#برگ۱۴
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.😕
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😤 دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😄
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت💙
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😅
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه😆
-میزنمت ها⛏
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت💳 دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..😑
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن💡 شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!😥😣
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن👌
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن😒
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه☺️
توی مسیر خونه🏡 با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..😞
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی✌️
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم🙂
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم👗 اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😎
ادامه دارد ...
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۴ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده ب
برای دلم
#برگ۱۵
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
-نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
ادامه دارد …
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۵ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تم
برای دلم
#برگ۱۶
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. .
-درسته...ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
-اما من عربی بلد نیستم
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
-باشه ممنون
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دوراهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضح تر بگو بهم.. و قرآن رو دوباره باز کردم
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد
گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم.
اینبار سوره احزاب اومد...
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
جلباب؟!؟!؟!
جلباب دیگه چیه؟!
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
اشک تو چشمام حلقه زد...
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!
تصمیمم رو گرفتم..
من باید چادری بشم..
ادامه دارد …
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۶ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با م
برای دلم
#برگ۱۷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن… ازگریه و
زاری تا نخوردن غذا ولی فایده
نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو
میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی
از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار
دست کشیدن و گفتن یه مدت
میزاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم. از حراست جلوی در
گرفته تا بچه ها همه با تعجب
نگاه میکنن. نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع
رفتم سمت دفتر بسیج
خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
-وای چه قدر ماه شدی گلم
-ممنون
-بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
-خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا
چیه
-آره… با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
-به به ریحانه جان…چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم… ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
-سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو
بگیره..من الان امتحان دارم
وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول
انسانی… این کار شماست که
پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
ادامہ دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۷ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن… ازگریه و
برای دلم
#برگ۱۸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
…
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب
رفت وهمونطوری که سرش
پایین بود گفت:
-علیکم السلام…زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه…زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
=اااا…خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا… خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و
چادر رو انتخاب کردین. ان
شاء الله واقعا ارزششو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با
چادر… هیچی…
.حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شاء الله… ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم… نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده
بود تو دستش بود . پرونده ها
رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد
گرفته بود و بدنم سرد شده
بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم
و رفتنشو نگاه میکردم. با
صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت :
-ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه.بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی
پامو گذاشتم تو میشنیدم که
همه دارن زمزمه هایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا
که اصلا همه دهن باز مونده
بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو
نمیگفتن و شوخی هاشون
کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
ادامه دارد......
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۸ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد! … اقا سید اومد و در رو زد
برای دلم
#برگ۱۹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
و زمزمه هاشونم میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم…
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتربه چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم.
تو این مدت خیلی از دوستامو از دست داده بودم.
فقط مینا کنارم مونده بود، ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان.
همچنین توی این مدت احسان چند بار
خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و
بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و
برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم
میزد باکارهاش.
فقط آقا سیدتو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم:
باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟! امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد میکنیش.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و
احوال میپرسی میکنن.
مامانم بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
-به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم،
فک نمیکردم پسرم همچین
سلیقه ای داشته باشه .
ادامه دارد....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۱۹ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود… و زمزمه هاشونم میشنیدم. -
برای دلم
#برگ۲۰
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش!
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم،
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم.
نمیدونم چرا ولی صدای سیدتو گوشم اومد...
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد .تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد.
نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه.
آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش،
دیدم عهههه احسانه…!
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش
گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق
حرفاتونو بزنین.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم…شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه…شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید.
-حرفات برام مهم بود، ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام . ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده
-خوب این چیزها رو بلدینا… معلومه تجربه هم دارین
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه، به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
و چند دقیقه دیگه سکوت
. .
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میذاری چه قدر با کمال شدی. البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما،
چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد
ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی.
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم،
تو ذهنم میگفتم الان اگه سیدجای این نشسته بود چی میشد.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا
دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد
و اخر سر گفتم:
-اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون
-بفرمایین… اختیار ما هم دست شماست خانم
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش!
وارد پذیرایی شدیم .
مادر احسان سریع گفت: وایییی چه قدر
به هم میان..ماشا الله…ماشا الله
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارم من مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه… باید فکرکنن
مادر احسانم گفت : آره خانم… ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو، عیبی نداره، پس خبرش با شما.
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم: لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نذارید!
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی
ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که..
ادامه دارد...
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۰ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش! وقتی جلو خواستگاره رس
برای دلم
#برگ۲۱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که
-آفرین به تو… معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون
نیست!
-شب بخیر..من رفتم بخوابم.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم، تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد.
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصورمی کردم، اما اگه نشه چی؟!
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم، داشتم دیوونه میشدم…
از خدا یه راه نجات میخواستم. خدایا حالا که من اومدم سمتت تو هم کمکم کن
دیگه…
…
فرداش رفتم دفتر بسیج…
یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقا سید بود، آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال
خودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت.
سریع جواب داد چرا …دیشب برا خانم
خواستگار اومده و الان هوله یکم
-زهرا :ااااا…مبارکه گلم.. .به سلامتی
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با
گوشیش مشغول کرد
بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
– لا اله الا الله… انتن نمیده…
و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم.
با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف میزد، تا مارو دید
که بیرون اومدیم سریع
دوباره رفت داخل دفتر.
…
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید
یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم.
ولی نه… من دخترم و غرورم نمیزاره، ای کاش پسر بودم…
اصلا ای کاش اون روز دفتر بسیج
نمیرفتم برای ثبت نام مشهد!
ای کاش از اتوبوس جا نمی موندم،
ای کاش…
ای کاش…
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره.
…
امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم
داره.
-منو کار داره؟!
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
-مطمئنی؟!
آره بابا… خودم شنیدم
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
-ریحانه خانم
-بازم شما؟!
-آخه من هنوز جوابمو نگرفتم
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو
نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟
-خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش
-این حرف آخرتونه؟!
-حرف اول و آخرم بود و هست
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم.
رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه...
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۱ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که -آفرین به تو… معلو
برای دلم
#برگ۲۲
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
منو دید .
سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم
و خودش باز مشغول تایپش شد، فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید.
-بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )
-خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه بیام.
-نه نه… بفرمایید الان میگم. راستیتش چه جوری بگم؟! لا اله الا الله….... میخواستم.......بگم که..…
-چی؟!
-اینکه ….
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
-اینکه… اخه چه جوری بگم… لا اله الاالله… خیلی سخته برام.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟
-نه…اینکه… خواهرم… راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلاـ درست نباشه حرفم. ولی....
حسم میگه که باید بگم… منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد.
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید
-راستیتش، من… من… من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست.
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم… تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون… بد موقعی شناختمتون… بد موقعی…
بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود.
-باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم.
و شما یه جورایی عشق دوم منید،
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جورمیشد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد!
همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه… من از بچگی عاشقشم، خواهش میکنم نزارید
به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرس، .نرسم…!
دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدامو صاف کردم و گفتم :
خواهشا دیگه هیچی نگید…هیچی
-اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
-هیچی نگید
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلندِ بلند شد. تمام بدنم میلرزید،
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه زهرا من و دید و پرسید؛
ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم… رفتم خونه با گریه و
رو تختم نشستم، گریه ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم،
پسره زشت و بد ترکیب… صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی!
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه…
اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن…!
ولی… اما این با همه فرق داشت. زبونم اینا رو میگفت ،ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور
میکرد و گریه میکردم…گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
یعنی می دونست دوستش دارم و بازیم میداد…؟
یه مدت از خونه بیرون نرفتم… حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش می افتادم درباره چادر… درباره اینکه با چادر با وقارترم.
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۲ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 منو دید . سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش
برای دلم
#برگ۲۳
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟
من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم…
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!
ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟
منوعاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!
خدایا رسمش نبود… من که داشتم یه
گوشه زندگیمو میکردم،
منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد
رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا …
ولی من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم،
همش یاد اونم…
یاد لا اله الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام
فراموشش کنم ولی.....
…
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی
جواب سمانه رو هم نمی دادم.
و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون
پسره می انداخت .
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد…
-سلام…ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم…حتما بیا…(زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه .
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه
اومد
-ریحانه حتما بیا… ماجرا مرگ و زندگیه…! اگه نیای به خدا میسپارمت.
نمیدونستم برم یانه… مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟!
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
نمی دونم…
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه.
راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم… که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته
بودم.
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا
نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و گفتم سلام.
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار
برای دلم
#برگ۲۴
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه
گردن!
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه …ریحانه…
-چی شده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!
-سید…!
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه،
ولی نشد… همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی شد، می گفت شایددیگه فراموشش کرده باشی و نخواست دوباره مزاحمت بشه…
-الان مگه نیستن؟!
-این نامه رو بخون…محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت…
میخواست حلالش کنی!!
-کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چندروز هست برنگشته به مقر، بعضیا میگن دیدن که تیر خورده.
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی.
-یعنی مگه امکان داره که ایشون…
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد… آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده…
-داداش محمد ؟!
-اره… داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی…
ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم
ازدواج کنیم، ولی تو فکرکردی ما…
از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم…
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش… من چی فکر میکردم و چی شده بود.
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن.
ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه… رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم، دلم نمیومد بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم …
به نام خدای مهدی
سلام ریحانه خانم
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا
میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود.
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که
منظور اون روزم رو بد متوجه شدید.
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتیدبلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم.
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن ،وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم.
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی گذاشت بیانش کنم،
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد، حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم.
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می کردم… حق بدهید اگر هم صحبتتان نمی
شدم،
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم.
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۴ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گری
برای دلم
#برگ۲۵
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید
، احساس می کردم کاملا یخ زدم!
احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست، اشکام بند نمیومد… خدایا چرا؟!
خدایا مگه من چیکار کردم؟!
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه…
خدایا خواهش میکنم سالم باشه…
((از حسادت، دل من می سوزد…
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشیدکه تو را، می نگرند…
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست. مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارنداز حسادت دل من می سوزد…
یاد آن دوره به خیرکه تو را می دیدم…))
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن.
یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم،خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش می زد، ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم… ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود، شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سرخونه زندگیم بود!
ولی عشق چی؟!… آقا جان… این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما… حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقا من سید رو از تو میخوام…
…
یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده:
-ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار.
-چی شده زهرا
-بشین کارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
ادامه دارد....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۵ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید ، احساس می کردم کاملا یخ زدم! اح
برای دلم
#برگ۲۶
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
-اینا همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود… همه شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و توهستن…
گریم گرفت
-پس به سید حق میدی؟!
-حرفات مشکوکه زهرا
-روراست باشم باهات؟؟
-تنها خواهش منم همینه
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول به خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطرحیاش،
به خاطر ایمانش. به خاطرفرقی که با پسرای دور و برم داشت.
-الانم هستی؟؟
-سرمو پایین انداختم.
-قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره.
-یعنی چی این حرفت؟!
-یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا…
-خونه ی سید ؟؟
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه اقا سید اینا،
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
-صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس.
وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
-ریحانه… ریحانه…
و شروع کرد به گریه کردن.
-چی شده زهرا؟؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
-چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟
-تو خونه هست.
-خب بریم پیششون دیگه.
-صبر کن، باید حرف بزنم باهات.
در همین حین مادر سیداومد بیرون،
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن.
-سلام دخترم.خوش اومدی.
-سلام
-الان میایم خاله
-ریحانه.. سید دو تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که
اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه…
ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهترکنه،
ولی… اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت.
-چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟!
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به
سمت اطاق رفتیم، آروم زهرا در اطاق رو بازکرد.
سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود و به باز شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن.
-اهم…اهم…سلام فرمانده!
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و
برگشت سمت پنجره.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
-جالبه…اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش
میدادم، مثل اینکه الان جاهامون عوض شده.
ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما
بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.
توی نامتون چیزی نوشته بودید که…
میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت!
ازسکوتش لجم در اومد و بهش گفتم :
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…!
و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
ادامه دارد
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۶ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 -ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -اره… خب؟؟ -اینا همه پدر و مادر داشتن…
برای دلم
#برگ۲۷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
-چرا؟!
-چی چرا؟؟
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
سرم رو پایین انداختم
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم… حس کردم سبک شدم…
جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس.
چشمام بسته بود. تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد…
صدای خنده سید ابراهیم،
صدای خنده سید محمد،
صدای خنده محمدرضا،
خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت… نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش…
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن.
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!
آخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت…
اشک تو چشمام حلقه بسته بودنمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم:
– آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت
برسی ولی من رو با یه عمرحسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش کنین. من دیگه اون اقا سیدنیستم…
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق
کرده؟!!
-نمی بینید؟؟من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم… حتی نمیتونم دو رکعت
نماز ایستاده بخونم!
نمیتونم رانندگی کنم. برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از
من می خواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست، نظر شما هم برای خودتون
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره …
عین، شین، قاف…
-لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن
اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد…
من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن.
-مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان.
زهرا: خاله، جان این خانم… این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به
خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود.
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه!؟...
-دیگه دیگه
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم میتونستم
همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود.
مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی… پسرم از اون روز که اومده بود، یک کلمه با ما حرف نزد،
ادامه دارد....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۷ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : -ریحانه خانم؟ آروم برگشتم و نگ
برای دلم
#برگ۲۸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ولی با دیدن شما حالش عوض شد، معلومه شما با بقیه براش فرق داری…
زهرا: خاله جون حتی با من
-حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید
شده ولی خدا رو شکر که برگشت.
-خدا رو شکر
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد، ولی همچنان می گفت که من برم پی زندگی خودم
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید. من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم،
اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم. اصلا این گزینه تو
ذهنم نبود… شما هم دخترید با کلی آرزو،
آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید، با هم کوه برید، با هم بدویید، ولی من… بهتره بیشتر ازاین اینجا نمونید.
-نه این حرف ها نیست، بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید وهیچ حسی به من نداشتید.
-نه اینجور نیست، لا اله الا الله…
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون… ولی آقای فرمانده، این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید.
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین
-من حرفهام رو زدم، خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم. یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم .
نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟.
-اره مامان
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
-آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم دانشگاهیتونه.
-چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟
-فک کنم گفت خانم علوی.
-چییی؟ علوی؟!؟!
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
-چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم، یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟!
ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت.
-ای بابا…
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۸ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ولی با دیدن شما حالش عوض شد، معلومه شما با بقیه براش فرق داری… زهرا: خا
برای دلم
#برگ۲۹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید.
دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟!
یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه، بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن، حالا این پسره
چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد. هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد، صدای کوبیدن قلبمو به راحتی می شنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا درومد…
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم،
اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود، و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه. بعد ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل.
بادیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد، تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی!
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه
گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!
آقای مهندس چرا نیومدن؟!
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت: ایشون اقای مهندس هستن دیگه…
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟!
که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد اینده ایشون هستن.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت :
آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه،
اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…!
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم.
-هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره.
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در…
انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم…
پاهام سست شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.
دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون… پدر و مادر سید از در
خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در،
بغضم و قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم…
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم…
زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد.
ادامہ دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۲۹ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید. دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم و
برای دلم
#برگ۳۰
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد…
سرش رو پایین انداخت و آروم به زهرا گفت بریم…
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعداین که رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد… مسخرش رو در آوردن، یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری.
و رو کرد به سمت من و گفت:
تو می دونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست، جانبازه.
-حالا هرچی… فلج یا جانباز یا هر کوفتی! وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته
یعنی یه آدم عادی نیست!
-بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ما ها هم بهتر راه میرفت، ولی الان به خاطر امنیت
من و شما…
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با
الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که…
می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی
در اتاق رو بستم بغضم ترکید…
صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم…
دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه…
ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود.
تا صبح فقط گریه می کردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود.
مامانم اومد تو اتاق و گفت :
دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا…
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان… دلم می خواد همین الان دنیا تمام بشه.
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه.. .من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم.
-یعنی چی مامان؟!
-یعنی اینکه… .هیچی… ولی دخترم دنیا تموم نشده،کلی خواستگار قراره برات بیاد،
با کلی افکار و قیافه مختلف، نمی گم کیو انتخاب کن و کیو نکن، نمیگم مذهبی باشه یا نباشه. ولی کسی روانتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه.
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم، اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر وخیال.
صبح شد و دلم گرفته بود، دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش…
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم،
یاد حرف زهرا افتادم که هر وقت دلش می گیره میره مزار شهدا.
لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.
نزدیک مزار که شدم… اااا…. اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!
چرا دیگه خودشه… حالا چیکار کنم؟!
آروم جلو رفتم..
-سلام
-سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
-دلم گرفته بود…اومده بودم باهاشون درد دل کنم… تو چرا بیرونی؟!
-محمد گفت می خواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد.
-زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم. به خدا منم نمیخواستم…
-این چه حرفیه ریحانه. من درکت میکنم.
آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم، صدای سید میومد وکم کم
واضح تر میشد. آروم آروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم. دیدم با بغض داره درد
دل میکنه...
-شهدا چی شد؟! مگه قرار نبود منم بیام پیشتون؟!
الان زنده موندم که چی بشه؟!
که هر روز یه زخم زبون بشنوم…؟!
بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن…
دلم خیلی براش می سوخت… منم گریم گرفته بود، ولی نمیتونستم گریه کنم.
آرومرفتم پشت سرش.
نمی دونستم چی بگم و چیکار کنم، فقط آروم گفتم: سلام آقا سید...
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۰ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد… سرش ر
برای دلم
#برگ۳۱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد:
-زهراااا، مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن…
-آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست .نه ثبتی نه دینی و نه… لااله الا الله.
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟! من رو تا وسط میدون آوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟
یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون
چی؟!این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید واز خودتون دفاع نکردید؟؟
-چه جوابی؟! چه دفاعی؟! مگه دروغ می گفت؟! من فلجم… حتی خودمو نمی تونم
نگه دارم چه برسه شما رو…کجای حرفهاش غلط بود؟!
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست، ولی الان با این حرفاتون دارم
میفهمم نه! این اتوبان همیشه یه طرفه بوده. شما فکر می کنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم داریدفکر کنید، چون عاشق نشدید تا حالا، و نمیدونید عشق یعنی چی… خداحافظ.
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت:
-ریحانه خانم...
(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد)
این اتوبان همیشه دوطرفه بوده، ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمی مونه.
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم:
- اگه صدبار هم کوه ریزش کنه،باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه…
خداحافظ.
و از محوطه بیرون اومدم.
چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم.روزها برام تکراری و بیخود میگذشت، فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.
دلم می خواست یه کاری کنم ولی کاری از
دستم بر نمیومد، هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد.
تا اینکه یه شب، نزدیک صبح دیدم
صدای جیغ زدن های مامانم میاد.
سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه ،
-چی شده مامان؟!
-ریحانه…ریحانه… این پسره اسمش چیه؟؟
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
-عههه… همین که اومده بود خواستگاریت
– آها… اسمشون سید محمد مهدی هست!
-با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد…
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه.
-حالا چی شده مامان؟!
-خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد
داده بود). با همون چادری که همیشه میزاشت، توی خونه قدیمیمون بودم،
دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود.
گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی… گفتم چرا؟!
گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین… گفت به دخترت بگو تو که می ترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه، این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده، چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد…
خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت.
بابام گفت: این حرفها چیه زن… حتما غذای سنگین خورده بودی
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۱ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فقط آروم گفتم: سلام آقا سید آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه
برای دلم
#برگ۳۲
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتهاـاومده تو خوابم و از من دلگیر بود.
ما بد کردیم… نباید بیرونشون میکردیم.
-ولمون کن خانم…میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه.
-تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟
-از اونجا که تو جامعه به اون آقا نه کار میدن، نه پست اجتماعی میدن، نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم
خودشو از آب بکشه بیرون… بازم بگم؟!
-تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه، چه تو خرابه باشین چه تو کاخ.
-این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه… وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه!
یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود، و هم حرف زدنم.
و فقط غصه میخوردم.
مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم…
یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد.
-سلام ریحانه خوبی؟!
-سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟!
-همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم. میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه
-ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟
-می شناسیش.
-می شناسم؟ کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟
-آره
-کدومشون؟!
-آقا احسان
-احسان؟!
-آره… چیه چرا تعجب کردی؟!
-اخه اون که میگفت فقط…
-نه بابا… بنده خدا می گه از اول هدفش من بودم… می گفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه.
می گفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی!
-اینا رو احسان بهت گفته؟!
-اولا آقا احسان، و دوما آره
-به هر حال ان شاء الله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون.
-ممنونم… البته از الان میدونم خوشبختم. ریحانه خبر نداری، هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن…
-چه خوب… ولی مینا ای کاش می تونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم، ولی می دونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی.
فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم.
-ممنونم…نگران من نباش ریحانه. من از پس کارهام برمیام، پس منتظرتما، آخر هفته
-مینا، نمی تونم قول بدم که حتما میام.
-حتما باید بیای. اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم.
دلم برای مینا می سوخت. می خواستم خیلی حرف ها رو بهش بزنم، ولی می دونستم الان فکر میکنه شاید ازحسادت و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه.
آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه، ای کاش می فهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و…
نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه.
وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد.
تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته…
-سلام علیکم
-سلام…بازم شما؟!
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم.
-من که بهتون جواب دادم. گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید.
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم، چون تو این زمینه نظرهیچ کسی به جز ایشون برای من مهم نیست.
-لا اله الا الله… فک نکنم خواستگاری جرم باشه، البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه.
نمیدونم… ولی آقای محترم، شما حرفاتونو زدین، منم میخوام حرفامو بزنم.
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم.
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تأمین زندگیم و این چیزها حرف بزنم، صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید.
امروز اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم، آقای تهرانی من حق
میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی… آقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که می بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم بدم
ادامه دارد.....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۲ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتهاـاوم
برای دلم
#برگ۳۳
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم وچیزی کم نزارم.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه،استرس عجیبی داشتم.
پاهام سست شده بود… ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟!
مرگ یه بار شیون هم یه بار…!
مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!
خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده، چرا این دست
و اون دست میکنی.
اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم…
آقا سید وسط حرفاش بود، یهو بابام گفت:
-تو چرا اومدی دختر
-بابا منم یه حرف هایی دارم.
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم.
-نه…میخوام ایشونم بشنون.
-گفتم برو توی خونه.
که اقا سید گفت: اقای تهرانی، همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن.
-نظر ایشون نظر پدرشه
-بابا… نه…
-چی گفتی؟!
-بابا من نمی دونم توی ذهنتون از این آقا چی ساختید، کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه،نمی دونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه. حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام، اما باید بهتون بگم که منم… تو تمام
اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود، علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود. اصلا اول من به ایشون…
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشترمیشد.
-بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست.
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه. نمی دونم چرا بغضم گرفته بود، تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت. رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد،
بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت.
صدای پرت کردن کیفش روی میز رو می شنیدم، خیلی
سر سنگین و سرد بود. رو به مامانم کرد و گفت :
-خوشم باشه، تحویل بگیر خانم.دختر بزرگ کردیم عین یه
دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه!
توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم…
مامانم گفت:
-حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا.
پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و
چندساله من داره بازی میشه، آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه!
-نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره.
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه.
پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام.
کم اینجا آبرومون رفت، می خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار، اونجا شرط هامو میگم.
از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود…
مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری.
توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه…
یاد حرف سید افتادم، گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن
رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن. اگه نشه چی ؟!
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!
خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقا سید نوه ی شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم…
قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد.
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود.
ادامه دارد....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم وچیزی کم نز
برای دلم
#برگ۳۴
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
“زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکولایق زنانى همین گونه اند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.”
ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست، اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده.
…
آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود.
دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا
بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم، بدنم داغ شده بود.
خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد.
-خدایا خودت کمکم کن.
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، .بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا.
می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت، چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمی گفت…
از استرس داشتم میمردم ! سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر می گفت، شاید اونم استرس داشت.
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سیدسکوت رو شکست:
-خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم.
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم.
مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان، .بیا دخترم.
پاهام سست شده بود انگار، چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم.
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین، .برای پذیرایی وقت هست.
-خب، آقای علوی… من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز اول که اومدید فکر می کردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست. می دونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن، .اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرف هامو زدم.
من با ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن، چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست می تونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم
خونشون نمیام، جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین.
بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن، اشکام کم کم داشت جاری میشد…
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد.
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود، در ظاهر تصمیم سختی بود… ولی من انتخابمو کردم.
«در ره منزل لیلی که خطره هاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی… »
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم، چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم.
لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد، فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت:
پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم… همه شوکه شدن…. این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده.
بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟!
هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، که مادر سید گفت خوب پس بهـسلامتی فک کنم مبارکه.
بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست.
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد، منم پشت سرشون رفتم.
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما. نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما.
یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره!
-بله بله…یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن.
-لا اله الاالله…
-باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا، جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم.
زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید...
ادامه دارد....
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۴ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 “زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته ز
برای دلم
#برگ۳۵
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید. اروم با صدای گرفته و ضعیفم
گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم.
-خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان شاء الله که همه چیز درست میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه.
-نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به
خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد…
آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند :
«پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند… /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب! »
-ریحانه خانم نگران نباشین، شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست. اگه
گاهی هم امتحاناتی می کنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست؛ می خواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین. مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست.
حرف هاش بهش آرامش میداد.
نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم.
-خوب ریحانه خانم…شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
-نه آقا سید.
-اما من یه حرف هایی دارم.
-بفرمایید.
-می خواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه، شاید تفکرش به
یه چیز عوض بشه. شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه… به نظرم باید به همچین آدمی حق داد.
-این حرف ها یعنی چی آقا سید؟!
-یعنی که.، چطور بگم اخه.. .
-چیو چطور بگید.
-می دونید، شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین. راستیتش
من هم نظرم نسبت به شما…
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد…
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم…
آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما
هم دوستم دارید!
-خیلی بد هستین !
-خواهش میکنم، خوبی از خودتونه.
-به قول خودتون لا اله الاالله...
-ٌخوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نذاریم، شما هم اشکاتونو پاک کنین فکر
میکنن اینجا پیاز پوست کندیما.
_ بریم بیرون ؟!
-بله بفرمایین.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام…
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم .
مادر آاقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار
شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست.
اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم
محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم.
پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم.
.......
.یک ماه پس از عقد.
-ریحانه جان!
-جانم آقایی.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده.
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
-هیچکدوم!
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
-نوچچچ….من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم.
-ریحانه نه ها…راه طولانیه، خسته میشی.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم.
-لا اله الا الله… می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید
خدا. داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
....
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. تمام جاده برام انگار ورق خوردن
یه خاطره شیرین بود، تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون، و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم.
-ریحانه جان چرا از این جاده میری؟جاده اصلی خلوته که!
-کار دارم.
-لا اله الا الله…آخه اینجا چیکار داری؟!
-صبر داشته باش دیگه… راستی آقایی؟!
-جانم ریحانه بانو؟؟
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
-کدوم مسجد؟!
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا.
-آها…آها… یکم جلوتره. حالا اونجا چیکار داری؟؟
.-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی…
-امان از دست شما بانو.
-ریحانه جان؟
-جان ریحانه.
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی، نداری الان؟
-ااااا سید.
-خوب چیه مگه، چی میگفت آهنگه ؟!؟ اها اها، خوشگلا باید برقصن.
-سید؟!
-باشه باشه…ما تسلیم.
-ریحانه ؟!
-جان دل.
-ممنون که هستی…
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه و
رفتیم سمت مسجد.
-اااا ریحانه، انگار بازم درش قفله.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم.
-اخه الان وقت اذان نیست که.
-دو رکعت نماز شکر می خوام بخونم.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع، به جز من و تو. اون موقع من دو تا پا داشتم که
الان ندارم، ولی الان شما دوتا بال داری که اونموقع نداشتی…
ریحانه جان، الان میفهمم که تو فرشته ای.
#پایان…..