(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ18 بعد از تمام شدن کلاسها موقع برگشت به خانه قضیه کیارش را با
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ19
حالا نمیخواد بری تو قیافه گفتم ببخشید دیگه.
نیشخندی به رویش زدم،
-قیافه چیه. فقط مثل همیشه وقتی اون روزا رو یادم میاد حالم بد میشه. دست خودم نیست.
بی خیالش هر چی بود گذشت بعد هم تو که کاری نکردی انقدر داری خودت و اذیت میکنی.
مردم روزی هزار بار عاشق میشن و فرداش هم فارغ میشن عین خیالشون هم نیست.
فورا حرفش را اصلاح کردم:
-من عاشق نشدم.فقط در نهایت خنگی فکر کردم اون آدم میتونه سکوی پرشی برای من بشه. همین.
-خب پس دیگه بهش فکر نکن خودمم فردا به سونیا میگم انقدر روت قفلی نزنه خوبه؟
-نمیخواد. خودم یک کاریش میکنم....
-سلام دخترا.
با صدای فرناز هر دو سر بلند کرده و جوابش را دادیم با هیجان نزدیکمان شده و در حالی که کنار مان قدم برمیداشت گفت:
-بچه ها یک خبر خوب،
-چیشده؟ زهرا بالاخره شوهر کرده؟
با حرفم صدای خنده از جمع سه نفره مان بلند شد.
-نه بابا همین الان بسیج بودم صحبت از اردو و مشهد و این چیزا بود. غلط نکنم امسالم قراره برنامه اشو بزارن.
-خدایی؟؟؟
فرناز به لحن ذوق زده ام خندید و سری به تایید تکان داد.به سمت محدثه برگشتم و با خوشحالی دستم را به دستش کوبیدم فرناز
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛