(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ1 به نام خالق عشق نگاهم را خیره ی چشمان نجیبش کردم -چرا من ؟
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ2
بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت قفل زبانش را شکسته و با صدای آرامی لب زد:
-من وقتی اومدم خواستگاری شما یعنی همه چیز رو در نظر گرفتم. پس قرار نیست تا زمانی که خودتون نخواید کسی به کاری مجبورتون کنه.
لبخندی از سر رضایت صورتم را پوشاند.
محمد پارسایی که من شناخته بودم اگر غیر از این میگفت باید تعجب میکردم نفسی ازسر آسودگی کشیده و گفتم:
-خب از کجا شروع کنیم؟
***
با عجله رژ را چند بار روی لبانم کشیدم.
-نزن اون و حدیث به خدا که گناه داره.
نیشخندی به رویش زدم امکان نداشت دست به وسایل آرایش بیرم و مامان در موردش تذکری به من ندهد.
در حالی که کوله و کلاسورم را برمیداشتم جواب دادم:
-نترس انقدر رنگ و وارنگش بیرون ریخته که با دیدن من کسی به گناه نمیفته.
پوفی کرده و سری به تاسف تکان داد.
با دیدن ساعت به سرعت به سمت در رفتم و خداحافظی سرسری کردم کتونی هایم را پوشیده و از در خانه خارج شدم. نیم ساعت دیگر کلاسم شروع میشد و من هنوز به ایستگاه تاکسی هم ترسیده بودم.
از کوچه خارج نشده بودم که با شنیدن صدای بوق ماشین عصبی برگشته و خواستم چیزی بگویم که با نیش باز مهران رو به رو شدم،
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛