(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ21 -علیک سلام خونه نیست. بدون اینکه سلامی در جوابش بگویم پرس
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ22
-دمتون گرم خیلی خوش گذشت.
در تایید حرف محدثه سری تکان دادم و گفتم:
-آره بعد مدت ها این دور دور چسبید.
شهروز از آینه جلو نگاهم کرد و چشمکی زد.
-تو اگه پایه باشی آخر همین هفته رو هم میریم پارتی یکی از دوستان.
-میدونی که پایه ام فقط ...
-فقط صبر کنیم محرم تموم بشه.
نسرین بود که با حالت تمسخر جمله ام را ادامه داد. بدون اینکه ناراحت شوم خندیدم و انگشتم را به معنای تایید حرفش بالا آوردم نگاهم را به بیرون دوختم که متوجه شدم وارد محل شده ایم.
فورا روی صندلی شهروز کوبیدم و گفتم:
-همین جا وایستا نمیخواد جلوتر بری
شهروز به حرفم گوش داده و به آرامی ماشین را کناری کشید. محدثه نالان به سمتم برگشت وگفت:
-واى حديث من جون ندارم دیگه پیاده بیام تا اینجا که اومدیم بزار برسونتمون تا خونه دیگه.
دستگیره ی در را گرفته و در جواب گفتم:
-تو رو تا خونه برسونن ولی من همین جا پیاده میشم حوصله ندارم یکی ببینتمون تا یک مدت پشت سرمون زر زر کنن.
رو به جمع خداحافظی کلی کرده و از ماشین پیاده شدم و قبل از اینکه در را ببندم محدثه پشت سرم پایین آمد.
لبخندی به قیافه ی نالانش زدم،
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛