(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ22 -دمتون گرم خیلی خوش گذشت. در تایید حرف محدثه سری تکان داد
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ23
لبخندی به قیافه ی نالانش زدم و گفتم:
-پس چرا پیاده شدی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
-میدونی که رفیق نیمه راه نیستم
دستم را دور گردنش انداختم و او را به سمت خودم کشاندم.
-دلم برات رفت که.
به لحن صدایم خندید و بالاخره اخم هایش باز شد به رو به رو نگاه کردم و متوجه ی حامد شدم که دارد با تلفن حرف میزند.
ما را دید و با لبخند به سمتمان قدم برداشت.
-باشه عشقم بهت زنگ میزنم.نه عزیزم.فعلا.
محدثه با شنیدن مکالمه اش دوباره اخم کرده و سر به زیر انداخت. ضربه ی آرامی به پهلویش زدم و قبل از اینکه حامد به ما برسد به آرامی زمزمه کردم:
-انقدر ضایع نباش نزار بفهمه به خاطر اون ناراحت شدی.
-چطوری حدیث؟
ناخودآگاه به خاطر محدثه و حال بدی که پیدا کرد لحنم کمی تند شده و گفتم:
-خوبم ولی مثل اینکه تو بهتری
متوجه ی کنایه ام نشده و به حرفم خندید و به در شوخی زد.
-ولمون نمیکنن که این و دست به سر میکنم اون یکی سر و کله اش پیدا میشه. تو چطوری محی؟ محدثه با همون اخمهای درهم و حال بدش تنها خوبم زیر لب زمزمه کرد.
حامد نگاهی به من کرد و با اشاره به او پرسید:
-چشه؟
-هیچی بیرون بودیم یکم خسته است. ما بریم دیگه.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛