eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
145 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌22 -دمتون گرم خیلی خوش گذشت. در تایید حرف محدثه سری تکان داد
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 لبخندی به قیافه ی نالانش زدم و گفتم: -پس چرا پیاده شدی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: -میدونی که رفیق نیمه راه نیستم دستم را دور گردنش انداختم و او را به سمت خودم کشاندم. -دلم برات رفت که. به لحن صدایم خندید و بالاخره اخم هایش باز شد به رو به رو نگاه کردم و متوجه ی حامد شدم که دارد با تلفن حرف میزند. ما را دید و با لبخند به سمتمان قدم برداشت. -باشه عشقم بهت زنگ میزنم.نه عزیزم.فعلا. محدثه با شنیدن مکالمه اش دوباره اخم کرده و سر به زیر انداخت. ضربه ی آرامی به پهلویش زدم و قبل از اینکه حامد به ما برسد به آرامی زمزمه کردم: -انقدر ضایع نباش نزار بفهمه به خاطر اون ناراحت شدی. -چطوری حدیث؟ ناخودآگاه به خاطر محدثه و حال بدی که پیدا کرد لحنم کمی تند شده و گفتم: -خوبم ولی مثل اینکه تو بهتری متوجه ی کنایه ام نشده و به حرفم خندید و به در شوخی زد. -ولمون نمیکنن که این و دست به سر میکنم اون یکی سر و کله اش پیدا میشه. تو چطوری محی؟ محدثه با همون اخمهای درهم و حال بدش تنها خوبم زیر لب زمزمه کرد. حامد نگاهی به من کرد و با اشاره به او پرسید: -چشه؟ -هیچی بیرون بودیم یکم خسته است. ما بریم دیگه. ادامه دارد.... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛