(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ3 -بپر بالا برسونمت. از خدا خواسته قبول کرده و سوار ماشینش ش
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ4
خندید و بچه پررویی نثارم کرد این تیکه کلام را همیشه به پسرای محل وقتی برایم کاری انجام میدادند میگفتم خداحافظی کرده و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمان دانشگاه رفتم وقتی وارد کلاس شدم استاد هم تازه رسیده بود و دیگر حساسیتی به دیر رسیدنم نشان نداد.
به سمت انتهای کلاس و جایی که همیشه بچه ها می نشستند رفتم ،رو به جمع شان چشمکی زده و سلامی گفتم.
به محض نشستنم کنار محدثه غرغر هایش شروع شد.
-هیچ معلومه کجایی؟ صبح یک ساعت دم در منتظرت موندم.
-خواب موندم فکر نمیکردم امروز به کلاس برسم اما شانسم زد و مهران و صبح دیدم و تا اینجا منو رسوند.
-مگه شمال نبود؟
-خب برگشته دیگه.
-حامدهم باهاش بود؟
حرصی به سمتش برگشته و گفتم:
-نخیر نبود، میزاری ببینم استاد چی زر میزنه یا نه؟
ناراحت نگاه گرفته و دیگر حرفی نزد. میدانستم دو دقیقه بعد دوباره شروع به وراجی میکند. برای همین هیچ اقدامی برای رفع ناراحتی اش نکردم.
من و محدثه از بچگی در یک محل بزرگ شده بودیم و صمیمیت زیادمان باعث شد برای دانشگاه هم یک رشته رو انتخاب کنیم.
علاقه ی او به حامد از دوران نوجوانی مان شروع شده بود و هنوز هم ادامه داشت. حامد با تیپ و رفتارش
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛