(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ41 بدون اینکه به دل بگیرد پشت چشمی نازک کرده و گفت: -خیلی هم
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ42
محدثه معذب نگاهی به من کرد و خواست با خداحافظی فاصله بگیرد که اجازه ندادم:
-کجا. مسیرمون یکیه دیگه.
کیارش در تایید حرفم سری تکان داده و گفت:
-بله شما هم بیاید میرسونمتون.
هر دو با هم سوار ماشین شدیم. من در صندلی جلو و محدثه در صندلی عقب نشست کیارش عینک آفتابی اش را به چشم زده وحرکت کرد نگاهی به پیراهن و شلوار پارچه ای خوش دوختی که به تن داشت کردم. سرکار بودی؟
-آره. چند ساعت آخر رو دیگه نموندم گفتم بیام دنبالت ببینمت
-شرمنده کردی.
به لحن کلامم که آمیخته ای از قدردانی و شیطنت بود خندید و چشمکی حواله ام کرد.
صدای موسیقی را زیادتر کرده و پرسید:
-میگم اگر موافق باشید بریم یک دوری بزنیم چطوره؟
قبل از اینکه حرفی بزنم محدثه صدایش را بلند کرده و گفت
میخواید پس من همینجاها پیاده میشم.
سری به نفی برایش تکان دادم و در جواب کیارش گفتم:
-نه باشه یک وقت دیگه باید برم جایی کار دارم.
کیارش اصراری نکرده و با پرسیدن آدرس ما را تا خانه رساند. البته قبل از رسیدن به خیابانی که منتهی به کوچه ی ما میشد ازاو خواستم تا نگه دارد.
محدثه زودتر از من خداحافظی کرده و پیاده شد به سمت کیارش برگشتم و قدردان نگاهش کردم.
-دمت گرم رسوندیمون
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛