eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
128 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌41 بدون اینکه به دل بگیرد پشت چشمی نازک کرده و گفت: -خیلی هم
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 محدثه معذب نگاهی به من کرد و خواست با خداحافظی فاصله بگیرد که اجازه ندادم: -کجا. مسیرمون یکیه دیگه. کیارش در تایید حرفم سری تکان داده و گفت: -بله شما هم بیاید میرسونمتون. هر دو با هم سوار ماشین شدیم. من در صندلی جلو و محدثه در صندلی عقب نشست کیارش عینک آفتابی اش را به چشم زده وحرکت کرد نگاهی به پیراهن و شلوار پارچه ای خوش دوختی که به تن داشت کردم. سرکار بودی؟ -آره. چند ساعت آخر رو دیگه نموندم گفتم بیام دنبالت ببینمت -شرمنده کردی. به لحن کلامم که آمیخته ای از قدردانی و شیطنت بود خندید و چشمکی حواله ام کرد. صدای موسیقی را زیادتر کرده و پرسید: -میگم اگر موافق باشید بریم یک دوری بزنیم چطوره؟ قبل از اینکه حرفی بزنم محدثه صدایش را بلند کرده و گفت میخواید پس من همینجاها پیاده میشم. سری به نفی برایش تکان دادم و در جواب کیارش گفتم: -نه باشه یک وقت دیگه باید برم جایی کار دارم. کیارش اصراری نکرده و با پرسیدن آدرس ما را تا خانه رساند. البته قبل از رسیدن به خیابانی که منتهی به کوچه ی ما میشد ازاو خواستم تا نگه دارد. محدثه زودتر از من خداحافظی کرده و پیاده شد به سمت کیارش برگشتم و قدردان نگاهش کردم. -دمت گرم رسوندیمون ادامه دارد...‌ 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛