(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ42 محدثه معذب نگاهی به من کرد و خواست با خداحافظی فاصله بگیرد
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ43
لبخند جذابی زده و خواهش میکنمی زیر لب زمزمه کرد. چهره ی مردانه و پخته ای داشت و رفتار و صحبت کردنش به دل مینشست.
-خب دیگه من برم.
خواست دستش را برای خداحافظی جلو بیاورد اما میانه ی راه انگار که رفتار من جلوی درب رستوران یادش آمده باشد عقب
کشید و به حالت تسلیم هر دو دستش را بالا برد به حالتش خندیدم و با انگشتم تاییدش کردم.
-آفرین. یادت باشه من دست نمیدم.
خندید و قبل از اینکه پیاده شوم گفت:
امروز اومده بودم بریم یکم بگردیم ولی نشد،
فردا برنامه ات و خالی کن چند ساعتی با هم باشیم.
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی از ماشینش پیاده شدم که نگاهم به محمد پارسا افتاد. مثل همیشه سر به زیر و متین داشت از رو به رو می آمد.برای لحظه ای چشمش به ما افتاد و چند ثانیه ای نگاهمان کرد.
نمیدانم چرا به صورت ناخودآگاه مثل آدم های خطار کار به کیارش که هنوز ماشین را به حرکت در نیاورده بود نگاه کردم و که این کارم باعث شد چشمان او هم به سمت کیارش کشیده شود.
اخم ریزی کرده و نگاه گرفت و از کنارمان با سلام کوتاهی رد شد. همزمان با او کیارش هم ماشین را به حرکت درآورده و با زدن بوقی از ما دور شد.
نمیدانم چرا حال بدی پیدا کردم و با اخم هایی در هم به کنار محدثه رفتم.
-چته تو؟
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛