(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ47 مبین با همه ی آرام و خوش ذات بودنش اصلا باب سلیقه ی مننبو
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ48
مامان عادت داشت همیشه به کارهایم ایراد بگیرد.
فقط چون کمی اطراف سینک خیس شده بود این طور عصبی شده و به کارم ایراد گرفت و من را جلوی آنها موردشماتت قرار میداد.
حرصی شانه بالا انداختم و به کارم ادامه دادم عمه و مبینا جلوتر آمده و روی صندلی های میز ناهار خوری نشستند.
مامان هم وقتی بی توجهی مرا دید به سمت گاز رفته و مشغول مزه کردن خورشتش شد.
-زنداداش باید به جای دانشگاه فرستادن حدیث و شوهر میدادی تا یکم کارای خونه یاد بگیره.
آخرین سیب را هم شسته و شیر آب را بستم و با نیشخندی به سمت عمه برگشتم.
-از من که گذشت عمه جون ولی شما مبینا رو شوهر بده به خصوص که الان به بهونه ی دوباره کنکور دادن دوساله بیکار تو
خونه نشسته حداقل شوهر کنه یک چیزی یاد بگیره.
مبینا چشم غره ای حواله ام کرده و عمه نفس حرصی کشید.
-ماشاءالله از زبونم که کم نمیاری عمه جون.
خواستم جوابش را بدهم که با صدای عمو سهراب متعجب به ورودی آشپزخانه نگاه کردم.
-زندگی حدیث به خودش مربوطه سميه الانم بلند شو یک چایی بریز شوهرت اومده.
باورم نمیشد او عمو بود که به پشتی از من درآمد. عمه که همیشه در برابر عمو احترام نگه میداشت و سکوت میکرد با دلخوری چشمی زیرلب زمزمه کرده و برای ریختن چای از جا بلند شد.
عمو هم نگاهی به چهره ی مبهوتم انداخت و از آشپزخانه خارج شد.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛