(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ48 مامان عادت داشت همیشه به کارهایم ایراد بگیرد. فقط چون کمی
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ49
***
-بسه حدیث یکمم بده ما بکشیم.
آخرین حلقه از دود را با لبانی غنچه کرده بیرون دادم و قلیون را به طرف سونیا گرفتم.
کیارش چشمکی حواله ام کرده و با شیطنت خیره به لبانم گفت:
-جووون
قوطی خالی شده از نوشابه را به سمتش پرت کردم و گفتم:
-خیلی هیزی.
با کمال پررویی قوطی را در هوا گرفته و گفت:
-برای خودمه خب...
مدتی بود که کیارش از حالت رسمی و جنتلمن بودن خود خارج شده و خیلی راحت ابرازاحساسات میکرد. من هم چون قصدم در این رابطه جدی نبود خیلی توجهی نمیکردم و هربار با شوخی و خنده از کنار حرف های منظور دارش میگذشتم .
نگاهی به کامیار و سونیا انداختم با یکدیگر سر اینکه کدام یک بهتر میتواند دودها را به صورت حلقه بیرون دهد شرط بندی کرده بودند میدانستم سونیا مثل خودم استاد این کار است و شرط را نمیبازد.
همین طور هم شد و کامیار را مجبور کرد امشب بعد از اینجا او را برای خوردن بستنی عمو حسین به جایی حوالی تهران ببرد از این همه زرنگ بودن سونیا خنده ام گرفته بود. انگار تمام روز را
برنامه ریزی میکرد که چه حرکتی بزند تا زمان بیشتری را باکامیار داشته باشد.
-اگر تو هم دلت بستنی میخواد ما هم باهاشون بریم.
نگاهی به کیارش که حالا خیلی به نسبت قبل نزدیک تر شده بود انداختم.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛