(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ49 *** -بسه حدیث یکمم بده ما بکشیم. آخرین حلقه از دود را با لب
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ50
-نه بابا تا بریم اونجا و برگردیم نصف شب میشه اونوقت مامانم تو خونه راهم نمیده.
نگاه تب داری به لبانم انداخت و با صدای خماری گفت:
-چه بهتر میریم خونه ی من.
چهره در هم کشیدم و کنایه زدم:
-میترسم یک وقت زیادیت بشه
با صدای بلندی خندید و با انگشت شصت و اشاره اش بینی ام را کشید.
-نه نترس به راحتی قورتت میدم.
چشم غره ای به سمتش رفتم و دستی به دماغم کشیدم.
-چته بابا؟ قلیون بهت نساخته ها.
سرش را جلو آورده و نگاهی به بینی ام انداخت.
-میخوای بوسش کنم خوب شه؟
سرم را عقب برده و متعجب خیره اش شدم.
-نه جدی جدی تو امشب یک چیزیت شده.
قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند کامیار و سونیا از جا بلند شدند و کامیار با خنده رو به من گفت:
-امشب زیادی دلبری کردی این آق داداش ما کم طاقت شده.
اشاره ای به سونیا کرده و ادامه داد:
-من برم به این بچه یک بستنی بدم تا کچلم نکرده. فعلا.
سونیا به شوخی ضربه ای به بازوی کامیار زد و هر دو بعد از خداحافظی از ما فاصله گرفتند.
به سمت کیارش برگشتم و نگاه خیره اش را که دیدم حس بدی پیدا کردم.لبخند تصنعی به رویش زده و گفتم:
-ما هم بریم دیگه دیر وقته.
لبخندی به لحن مضطربم زده و در حالی که با برداشتن کیف پول و سوییچش از جا بلند میشد، گفت:
-باشه فرار کن خوشگله ولی تهش مال خودمی.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛