(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ51 چشمکی حواله ام کرد که تنها لبخندی در جوابش زدم و بعد از پو
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ52
برای همین قبل از اینکه فاصله بگیرند با صدای بلندی جوابشان را دادم:
-برو به فکر تنهایی ننه ات باش بابا.
گفته و خواستم به راهم ادامه دهم که متوجه شدم آنها توقف کردند و دارند به سمتم می آیند.
خودم را نباختم و سرجایم منتظرآمدنشان ماندم.
-چی زر زدی؟
-اون رو که اول تو زدی منم جوابت و دادم.
جلو آمده و خواست دستش را به سمت صورتم بیاورد که دست مردانه ای از پشت سرم مانع شد.
-حواست باشه داری چیکار میکنی.
با صدای محمد پارسا به عقب برگشته و خیره اش شدم.
زیر نور کم تیر چراغ برق متوجه ی چشمان سرخ و عصبی اش که باجسارت خیره به جوان رو به رو بود شدم.
-مسئله شخصی داداش به شما ربطی نداره.
با حرف پسر مزاحم به سمتش برگشتم و دیدم که پسر جوان دیگر هم نزدیک آمده و کناردوستش قرار گرفت.
کاملا معلوم بود،مال این محله نیستند.
محمد پارسا دست پسر مزاحم را که در دست داشت با قدرت کنار زده و قدمی جلو گذاشت و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
-بهتره شما برید.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛