(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ52 برای همین قبل از اینکه فاصله بگیرند با صدای بلندی جوابشان
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ53
جوان که فهمید ما همدیگر را میشناسم نیشخندی زده و در حالی که عقب گرد میکرد با کنایه گفت:
-فکر کردیم بی صاحبه که این وقت شب تو خیابونه ولی حالا که میشناسیش مال خودت داداش نوش جونت.
گفت و در حالی که همراه دوستش با صدای بلند میخندیدند به سرعت سوار موتور شده و رفتند.
عصبی قدمی جلو برداشته و داد زدم
-بی صاحب عمته مرتیکه ی .....
-بس کنید لطفا.
با صدای محمد پارسا که جمله اش را عصبی و تاکیدی بیان کرده بود حرف در دهانم ماسید.
به سمتش برگشته و با طلبکاری خیره اش شدم هنوز هم مستقیم نگاهم نمیکرد و با نفس های عمیق و ذکرهایی که زیر لب زمزمه میکرد سعی داشت خودش را آرام کند.
چند دقیقه ای نه او حرفی زد نه من.
اما بعد از چنددقيقه بالاخره نگاهش را کمی بالا کشید و سرزنش گرانه گفت:
-خوب نیست تا این ساعت از شب بیرون باشید.
پوزخند صداداری زدم و دستم را به سمتش نشانه گرفتم.
-چطور برای شما خوبه برای من جیزه؟
کلافه سری تکان داد و اخم هایش کمی در هم رفت.
-این ساعت از شب برای یک خانوم امنیت نداره ندیدید مگه چه برخوردی باهاتون داشتند؟
برایم جالب بود که اصلا اشاره ای به سر و وضعم نکرد. هر کس دیگری بود میگفت با این مانتوی جلو باز و کفشهای پاشنه بلندوآرایش غلیظی که داری باید هم مزاحمت شوند.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛