(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ54 اما او فقط به دیر وقت بودن تاکید داشت وهیچ ایرادی به خود م
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ55
قرار بود آخر این هفته عازم مشهد شویم و من به عادت همیشه از چند روز قبلش داشتم وسایلم را جمع میکردم مامان روی تخت نشسته و با لبخند خيره ام شد.
همیشه همینطوربود، وقتی کارهایی که باب میلش بود انجام میدادم رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر میکرد.
مثل این مشهد رفتن که او مثل پارسال با تصور اینکه این سفر قرار است مرا متحول کند با محبت در جمع کردن وسایل کمکم میکرد.
نگاهی به صورت مهربانش کردم. من او را با همه ی اختلاف نظرهایمان دوست داشتم مادرم بود و تا قبل آن قضایا که باعث دوری ما از هم شد هیچ وقت دلم نمی آمد که دلش را بشکنم اما رفتارهایی که بعد از آن موضوع در پیش گرفت هر روز مرا از
او دورتر و محبت بینمان راکمتر کرد.
نیشخندی به رویش زدم و برای برداشتن مانتوی صورتی رنگم از جا بلند شدم و گفتم:
-تو که از من ذوق زده تری.
همانطور که با نگاهش دنبالم میکرد جوابم را داد:
-اگر میشد حتما میومدم.
مانتو را برداشته و مشغول تا کردنش شدم.
-خب به عمو بگو با هم بیاید.
بی توجه به حرفم اخم ریزی کرده و با اشاره به مانتوی دستم گفت:
-این مانتو رو برندار حدیث کوتاهه.
آن را درون چمدان گذاشتم و گفتم:
-مانتوهای من همشون کوتاهه.
آرامشش را از دست داده و با لحن حرصی جوابم را داد:
افتخار نداره گفتنش پاشو امروز باهم بریم دوتا مانتوی سنگین بخر مشهد میری اینا رو نپوش.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛