(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ55 قرار بود آخر این هفته عازم مشهد شویم و من به عادت همیشه از
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ56
چشمانم را در حدقه چرخاندم و پوفی کشیدم:
-گیر نده مامان من با همینا راحتم.
-نخیر با اینا نمی.....
با بلند شدن صدای زنگ موبایلم حرفش نصفه ماند به سمت میز آرایش رفتم و با دیدن اسم"کیا" که روی صفحه نقش بسته بود نگاهی زیر چشمی به مامان انداخته و موبایل را چنگ زدم و به سمت حیاط برای حرف زدن قدم برداشتم.
-بله.
-سلام عزیزم خوبی؟
روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشستم و جوابش را دادم:
-ممنون تو خوبی؟
-قربونتون کجایی خبری ازت نیست؟
از بعد آن شب که با هم دربند رفته بودیم و او رفتارهای جدیدی از خودش نشان داده بود رابطه ام را با او کم کرده بودم.
-منم درگیر دانشگاهم دیگه تو چه خبر؟
-خبری نیست جز دلتنگی، یک قرار بزار امشب ببینمت
نمیدانم چرا با وجود اینکه ابراز محبتهایش عاری از هر گونه هوس بود اما باز هم حس خوبی پیدا نمیکردم و دلم میخواست رابطه ام را با او محدود کنم.
-امشب که فکر نکنم بشه ، شاید فردا بتونم.
چند ثانیه ای سکوت کرده و بعد از کمی تعلل پرسید:
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛