(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ59 - اتفاقا بیشتر خوش میگذره. فکر کن همه آروم و اهل زیارت من و
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ60
من حتی در آن سن کم هم که در اوج احساسات بودم وقتی با اویی که دوستی مان آبرویم را در محله برد رابطه داشتم اجازه ندادم کوچکترین لمسی بینمان اتفاق بیفتد چه رسد به الان که رابطه ام با کیارش از روی احساس نبوده است و تنها به خاطر اصرارهای زیاد سونیا و رساندن او به خواسته ی دلش بود.
میدانستم سونیا اگر بفهمد پیشنهاد شمال آن هم با حضور او و کامیار را رد کرده ام زنده زنده مرا میسوزاند.
همینطور هم شد. وقتی کیارش من را به دانشگاه رساند همزمان با ما سونیا هم رسید.
سلام و احوالپرسی با پسر عمویش کرد وکیارش هم که دلخوری اش را با سکوت در ماشین نشان داده بود نه گذاشت نه برداشت به او گفت:
- یک مسافرت شمال می افتادی اگر رفیقت ناز نمیکرد.
از همانجا سونیا با چشمانش برایم خط و نشان کشید تا زمانی که با کیارش خداحافظی کردیم و وارد حیاط دانشکده شدیم شروع به نیشگون گرفتن از بازویم کرده و همزمان با جیغ جیغ هایش کل دانشکده را از کنسل شدن سفر شمال خبردار کرد.
-دیوونه آخه آدم شمال رو اونم با کیارش ول میکنه میره مشهد اونم با کی با یک سری چادر چاغچولی که اصلا باهاشون آبت تو یک جوب نمیره خیلی خری حدیث احمق بیشعور ...
-هووووی..... ترمز بریدیا بابا پسر عموت میخواست دوتایی بریم اما وقتی ازش پرسیدم برای اینکه من راضی بشم گفت تو هم بیای.
آرام تر شده و با لبی برچیده پرسید:
-کامیار هم میومد؟
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛