(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ61 برای اینکه دروغ نگویم لبی به معنای نداستن کج کردم و گفتم:
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ62
من اگه این دختره تو کوپمه مون باشه نمیام گفته باشم
-بی خیال حديث ما داریم میریم عشق و حال به زهرا چیکار داری بزار هرچی دلش میخواد بگه.
پوفی حرصی کردم و کوله ام را در مشت فشردم از شانس بسیار خوبم قرار بود با زهرا در یک کوپه باشیم و این موضوع
همین اول کار باعث عصبانیتم شده بود.
روی صندلیهای انتظار راه آهن نشسته بودیم و منتظر بودیم تا برای سوار قطار شدن صدایمان کنند.
ساعت حرکت قطار ده شب بود و این شبانه سفر کردنمان برای ما از قشنگ ترین لذت های سفر بود که اگر هم کوپه بودن با زهرا را نادیده میگرفتم، خیلی قرار بود بهمان خوش بگذرد...
نگاهی به جمع پسران بسیجی که قسمتی از سالن را با
شوخی ها و سر و صداهایشان شلوغ کرده بودند انداختم محمد پارسا مسئولمان بود و مدام در حال رفت و آمد بین افراد و
مشخص کردن بلیطها و انجام برنامه های سفر بود. هر از چند گاهی هم به دوستانش تذکر میداد تا کمتر سر و صدا کنند.
زهرا هم از مسئولیتهایی که به او داده بودند نهایت استفاده را میکرد و مدام دم پر محمد پارسا بود. نمیدانم چرا حس بدی از این کارش میگرفتم برای پرت کردن حواسم از جا بلند شدم و به سمت بوفه ی راه آهن حرکت کردم.
-کجا حديث؟
-میرم خوراکی بخرم شب تا صبح حوصله مون سر نره.
با محدثه قرار گذاشته بودیم که امشب را تا صبح در قطار بیدار بمانیم.
وارد بوفه شدم و هر چیزی که به دستم میرسید را برداشتم
و روی پیشخوان قرار دادم پسر جوان با لبخند شروع به گذاشتن آنها در پلاستیک کرد و پرسید:
-چیز دیگه ای لازم ندارید؟
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
۲۸ فروردین ۱۴۰۳