(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ63 نگاهی به خوراکی ها کردم و با ندیدن پاستیل در بین آنها شتاب
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ64
همان دم در منتظرش ایستادم تا بیاید. با اینکه قصدم از
گرفتن کارت تنها اذیت کردن و سر به سر گذاشتن پسر جوان بود اما انگار برای محمد پارسا سوء برداشت شده بود.
بعد از گذشت چند دقیقه محمد پارسا از مغازه خارج شد و بدون اینکه متوجه ی من شود داشت از کنارم رد میشد که صدایش زدم:
-برادر.
ایستاد و به سمتم چرخید که کیف پولم را بالا گرفته و گفتم:
-چقدر شد؟
بدون اینکه جوابی به سوالم بدهد چند ثانیه ای مکث کرد انگار که داشت عصبانیتش را کنترل میکرد.
بالاخره به حرف آمده و با لحن ناراحتی گفت:
-میشه لطف کنید تا آخر سفر هر چیزی که لازم دارید بگید بنده براتون تهیه کنم؟
طلبکار و حق به جانب جوابش را دادم:
-نه. مگه خودم چلاغم؟
نفس عمیقی که کشید نشان از کلافگی اش داشت معلوم بود در برابر من و حاضر جوابی هایم عصبی شده است.
اما باز هم برای اینکه آرامشش را از دست ندهد کمی مکث کرده و در آخر با لحن ملتمسی گفت:
-خواهش میکنم ازتون
نتوانستم بیشتر از این او را اذیت کنم برای همین تنها سری تکان دادم و گفتم:
-باشه ولی قول نمیدم.
از تخسی ام سری تکان داد و زیرلب به آرامی زمزمه کرد:
-همینشم جای شکر داره .
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛