(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ64 همان دم در منتظرش ایستادم تا بیاید. با اینکه قصدم از گرفتن
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ65
لبخندم را فرو خوردم و در حالی که از کنارش رد میشدم با کنایه گفتم:
-با اجازه اخوی.
به کنار محدثه برگشتم و خودم را روی صندلی رها کردم.
-کجایی یک ساعته؟
یک سوژه واسه سرگرمی پیدا کرده بودم که اگه این برادرمون میذاشت بساط خنده های امشبمون جور بود.
نگاه سوالی اش را که دیدم از اتفاق داخل مغازه و گفت و گوی من و محمد پارسا برایش تعریف کردم.
خندید و با نگاهی به اطراف پرسید:
-حالا کجا رفته این برادر غیرتی؟
چشم چرخاندم و وقتی او را آن اطراف نیافتم شانه ای بالا انداخته و در جواب محدثه نمیدانمی زمزمه کردم.
کمی که گذشت محمد پارسا آمد و اطلاع داد که همگی به سمت قطار حرکت کنیم .
با هماهنگی های محمد پارسا و زهرا و حسنا کوپه های چهار نفره و افرادی که با هم در یک کوپه قرار میگرفتند، مشخص شد و بعد از کلی معطلی بالاخره هر کدام در جای خود قرار گرفتیم.
همان اول حرکت قطار من و محدثه مانتو و شالمان را در آوردیم و باعث درآمدن صدای زهرا شدیم.
-حداقل پرده ها رو بکشید کسی نبینتتون.
بسته ای چیپس از پلاستیک خوراکیها برداشتم و آن را باز کردم. سعی کردم نسبت به حساسیت های زهرا که از همین اول کار شروع شده بود بی تفاوت باشم.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛