(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ70 وقتی آن یک نفر هم بلند شد و از رستوران بیرون رفت محدثه با
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ71
تکانی نخورد که دوباره و این بار بلند تر صدایش زدم
-برادر بیدار شو.
ناگهان سربلند کرده و با چشمای سرخ و خیس از اشکش نگاهمان کرد.
هندزفری در گوش داشت و نمیدانم چه گوش میکرد که اینطور اشک میریخت. دیدنش در آن حالت باعث شد چیزی در دلم تکان بخورد. نتوانستم از او چشم بردارم محو چشمان قهوه ای
و خیس از اشکش شده و در سکوت نگاهش میکردم.
محمد پارسا بود که زودتر به خود آمده ونگاه گرفت.
دستی به صورتش کشید و از جا بلند شد.
با این کارش بالاخره از بهت در آمدم و وقتی حرکت کرد پشت سرش به راه افتادم.
از رستوران که خارج شدیم محدثه که انگار مثل من هنوز در شوک بود سرش را نزدیک آورده و پرسید:
-این چرا گریه میکرد؟
لبی به معنای ندانستن کج کردم.واقعا برایم سوال بود که چرا گریه میکند.به کوپه ی محمد پارسا که رسیدیم به آرامی شب بخیری زمزمه کرده و به سمت کوپه خودمان حرکت کردیم. منتظر ماند تا وارد کوپه مان شدیم و بعد داخل رفت با خستگی تختم را مرتب کرده و روی آن دراز کشیدم اما خواب از چشمانم فراری شده و مدام چهره ی محمد پارسا پشت پلکانم نقش میبست.
چهره ی مردانه و دلنشینی داشت که امشب با آن صورت خیس از اشکش در ذهنم ماندگار شده بود. چشمانش قهوه ای روشن بود و رنگ موهایش به بوری میزد.ابروهای کشیده و دماغ به نسبت بزرگی داشت که به صورتش می آمد.لبانی متوسط که به خاطر وجود ریش خیلی مشخص نبود. در مجموع چهره ی مردانه و جذابی داشت که به نجابت ذاتی اش جذاب تر نشان می داد.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛