(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ71 تکانی نخورد که دوباره و این بار بلند تر صدایش زدم -برادر ب
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ72
به خود آمدم و با نگاهی به ساعت موبایل فهمیدم خیلی وقت است که دارم به محمد پارسا و رفتارهایش فکرمیکنم.
پوفی کشیدم و دیوانه ای نثار خود کردم چشمانم را به هر زحمتی بود بستم تا این چندساعت باقی مانده را کمی استراحت کنم.
بچه ها بیدار شید نزدیکه که برسیم.
به سختی پلکهایم را گشودم و نگاهی به حسنا انداختم.
-ساعت چنده؟
-هشته الان میرسیم دیگه.
به هر ضرب و زوری بود از جا بلند شدم. نگاهی به محدثه که بدتر از من داشت خمیازه میکشید انداختم. زهرا نگاهی به چهره هایمان انداخت و با کنایه زدنهای همیشگی اش گفت:
- وقتی شب بیدار میمونید همین میشه دیگه هم نماز خواب میمونید هم الان به زور باید بلندتون کرد.
با همان صدای گرفته و خواب آلود جوابش را دادم.
-ماشاء الله آمار نمازامونم داری که .
مثل همیشه وقتی جوابی برای دادن نداشت نگاه گرفت و خودش را مشغول انجام کارها نشان داد. در کوپه زده شد و پشت بند آن صدای محمد پارسا آمد.
-خانم محمدی؟
زهرا بله ای گفت و فورا چادرش را به سر کرده و بی توجه به مایی که هنوز بی حجاب آنجا ایستاده بودیم در کوپه را باز کرد.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛