(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ73 خواستم حرفی بزنم که محمد پارسا برای لحظه ای نگاهش به من افت
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ74
کمی از ضد آفتاب را به صورتم زده و گفتم:
- نگران نباش کم آرایش میکنیم که معلوم نباشه.
حسنا دیگر چیزی نگفت و دوباره سرش را در موبایل فرو برد. زهرا با سینی که در آن چای و پنیرهای کوچک و چند مخلفات
دیگر بود برگشت و اشاره کرد تا میزهای مخصوص غذاخوری را باز کنیم .
خواستم مسئله ی بی توجهی اش نسبت به بی هوا باز
کردن در کوپه را مطرح کنم اما دیدم حوصله ی بحث با او، آن هم اول صبح ندارم.
صبحانه ی مختصرمان را خوردیم و حاضرو آماده منتظر توقف قطار ماندیم.
بعد از ایستادن قطار با راهنماییهای محمد پارسا و آن پسره ی نچسب حمید همگی پیاده شده و سوار ون های تاکسی که دم راه آهن بودند شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم تا اول مستقر شویم و بعد برای زیارت به حرم برویم.
خستگی دیشب و تکمیل نشدن خواب شبانه مان باعث شده بود نه من نه محدثه،جان حوصله شیطنت کردن نداشته باشیم و حتی در ماشین به حالت چرت زدن هم در آمدیم.
بر خلاف ما دو نفر بقیه سرحال و خوشحال در حال گفت و گو و بگو و بخند بودند و ازذوقشان برای زیارت میگفتند، ما اما تنها دلمان رسیدن به هتل و یک دل سیر خوابیدن میخواست.
وقتی به هتل رسیدیم قرار بر این شد که همان افراده داخل کوپه با هم در یک اتاق باشند. تصور هم اتاقی شدن با زهرا هم
غير قابل تحمل بود اما جان مخالفت نداشتم.
به محض اینکه وارد اتاقمان شدیم من و محدثه لباسهایمان را عوض کرده و بدون توجه به غرغرهای زهرا مبنی بر اینکه حتما باید همراهشان برای زیارت به حرم برویم، روی تختها رها شده و در خوابی عمیق فرو رفتیم.
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛