(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ78 محمد پارسا جلو آمد و با دلجویی گفت: -لطفا از این به بعد جای
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ79
خداروشکر زهرا همراهمان نیامد.
برای هماهنگ کردن جلسه ی امشب به اتاقی که قرار بود
گفتمان در آن برگزار شود رفت.
وارد اتاق که شدیم لباسهایمان را درآورده و تن خسته ی مان را روی مبل رها کردیم.
حسنا نگاهی به چهره های کِسِلِمان کرد و با لبخند مهربانش که به صورت گرد و زیبایش می آمدگفت:
-خوب امشب سرکارمون گذاشتیدا.
-شما هم دیگه خیلی شلوغش کرده بودید مثلا سرشبی چه بلایی میخواست سرمون بیاد که نگران شدید.
مثل همیشه سعی کرد با جملات منطقی و لحن آرامش مرا قانع کند.
-به هر حال اتفاقه دیگه خبر که نمیده از زهرا هم ناراحت نشید مسئولیت داشتنش باعث شد تند برخورد کنه.
با شنیدن اسم زهرا دوباره عصبی شدم.
-مسئولیت داشتنش نه جوگیر شدنش یک جور تو جمع باهامون برخورد کرد مامانم با همه ی گیربودنش باهام اینطوری برخورد نکرده بود، محدثه نذاشت و گرنه میدونستم چطور جوابش رو بدم.
حسنا تنها با لبخند سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. محدثه موبایلش را از کیف درآورده و با نگاهی به آن گفت:
-ماشاء الله چقدر هم زنگ زدید.
-آره هم به تو هم به حدیث کلی زنگ زدیم وقتی جواب ندادید بیشتر نگران شدیم.
-میخواستیم بریم داخل حرم چون کیف هامون رو دادیم امانات موبایلامون رو هم سایلنت کردیم دیگه یادمون رفت از سایلنت دربیاریم
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛