eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
128 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ‌78 محمد پارسا جلو آمد و با دلجویی گفت: -لطفا از این به بعد جای
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 خداروشکر زهرا همراهمان نیامد. برای هماهنگ کردن جلسه ی امشب به اتاقی که قرار بود گفتمان در آن برگزار شود رفت. وارد اتاق که شدیم لباسهایمان را درآورده و تن خسته ی مان را روی مبل رها کردیم. حسنا نگاهی به چهره های کِسِلِمان کرد و با لبخند مهربانش که به صورت گرد و زیبایش می آمدگفت: -خوب امشب سرکارمون گذاشتیدا. -شما هم دیگه خیلی شلوغش کرده بودید مثلا سرشبی چه بلایی میخواست سرمون بیاد که نگران شدید. مثل همیشه سعی کرد با جملات منطقی و لحن آرامش مرا قانع کند. -به هر حال اتفاقه دیگه خبر که نمیده از زهرا هم ناراحت نشید مسئولیت داشتنش باعث شد تند برخورد کنه. با شنیدن اسم زهرا دوباره عصبی شدم. -مسئولیت داشتنش نه جوگیر شدنش یک جور تو جمع باهامون برخورد کرد مامانم با همه ی گیربودنش باهام اینطوری برخورد نکرده بود، محدثه نذاشت و گرنه میدونستم چطور جوابش رو بدم. حسنا تنها با لبخند سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. محدثه موبایلش را از کیف درآورده و با نگاهی به آن گفت: -ماشاء الله چقدر هم زنگ زدید. -آره هم به تو هم به حدیث کلی زنگ زدیم وقتی جواب ندادید بیشتر نگران شدیم. -میخواستیم بریم داخل حرم چون کیف هامون رو دادیم امانات موبایلامون رو هم سایلنت کردیم دیگه یادمون رفت از سایلنت دربیاریم ادامه دارد... 💝💞💝 💞💝 💝 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛