(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ81 تعداد کفش های چیده شده جلوی در نشان میداد ما از همه دیرتر
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ82
حاج آقا با راهنمایی محمد پارسا روی تنها صندلی موجود در اتاق نشست.
همه سرجایشان قرارگرفتند و محمد پارسا هم همانجا کنار صندلی حاج آقا نشست .
لیوانی چای برای حاج آقا گذاشتند و در سکوتی کامل منتظر شروع جلسه از جانب او ماندند.
حاج آقا نگاهی به جمع کرد و با لبخند گفت:
-اول از همه که زیارت همگی قبول باشه ان شاء الله این سفر و زیارت روزی هر سالتون باشه.
همگی الهی آمینی زیر لب زمزمه کردند که حاج آقا ادامه داد:
-خب سوالی هست بنده در خدمتم.
کسی حرفی نزد که حاج آقا جرعه ای از استکان چای اش نوشید و گفت:
-کسایی که من رو میشناسن میدونن اصلا دوست ندارم متکلم وحده باشم دلم میخواد وقتی تو جمعی قرار میگیرم به خصوص جمعي مثل جمع شما که همگی جوون و پر از انگیزه و شور جوونی هستید خودتون بحث مطرح کنید و با هم دیگه حرف بزنید ، بنده هم بین صحبت هاتون نکته ای چیزی بود حتما عرض میکنم تا جلسه صرفا گفت وگوی خالی نباشه و نتیجه ای داشته باشه.
نگاهی به جمع کرده و پرسید:
-خب کی اول میخواد بحث رو شروع کنه؟
باز هم همه سکوت کردند. موقعیت را برای شروع شیطنت هایم مناسب دیدم و خواستم اعلام آمادگی کنم که زهرا متوجه شده و زودتر از من دست بلند کرد
-من سوال داشتم.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛