(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ8 به سنگ زیر پایم لگدی زده و پرسیدم: -چی میگن حالا؟ شانه ای
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ9
با تصورش هر دو با صدای بلند خندیدیم از هم جدا شده و هر کدام به سمت خانه ی خود راه افتادیم.
با کلید در را باز کرده و وارد حیاط شدم که مامان را در حال پاک کردن سبزی دیدم.
-احوال سیما خانوم؟
با سنگینی سلامی زمزمه کرده و گفت:
-صدای خنده های بلندت تا اینجا میومد. زشته به خدا دختر با صدای بلند بخنده.
مثل همیشه در برابر نصیحت ها و غرغرهایش یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه راه پله هارو در پیش گرفتم و در همان
حال با اشاره به سبزیهایی که کنارش بود پرسیدم:
-این همه سبزی برای چیه؟
برای آش نذری فردا هر کدوم از خانومها یک مقداری شو برداشتیم پاک کنیم تا زودتر تموم بشه تو هم یک آبی به دست و صورتت بزن بیا کمکم .
در ورودی را باز کرده و نالیدم:
-من خستم میرم یک چی بخورم بعد بخوابم صبح کلاس دارم.
دیگر نایستادم تا ببینم چه میگوید.
انجام کارهای خانه را هیچ وقت دوست نداشتم و تا جای امکان داشت، از آن فرار میکردم .
همیشه همه ی کارها به عهده ی مامان سیما بود. داخل شده و یک راست به سمت اتاقم رفتم و در جواب علیک سلام عمو هم تنها سرى تكان داده و در را پشت سرم بستم
**
این چادر و سرت کن حدیث زشته اینطوری میخوای بیای
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛