#خواب_بچه_ها
حساسیت زنبوری
زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی... زیچّی...
فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه...🍯
اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد... زیچّی... زیچّی...
عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.
با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه ... زوه زوه...
کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد... زیچّی... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه...
بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر.
دکتر «زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت: زززز مریضی شما حساسیته ززز... باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی شید.
زنبوری با عطسه و سرفه گفت: هر چی بگید...زیچّی ....گوش می کنم... زوه زوه... زیچّی... زوه زوه...😪
دکتر «زا زو زی» گفت: فقط غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه.🍎
زنبوری از سرفه و عطسه خسته شده بود و می خواست دقیق به نسخه دکتر عمل کنه.
بنابراین از یه جا رد می شد دید چند تا زنبور دارن از شهد گل فلفل نمکی می خورن. طفلکی از چند متر اون طرف تر پرید و رفت.🌶
تازه تو کندوشون هم بوی موز پیچیده بود. همه داشتن موز می خوردند. اما دکتر«زا زو زی» گفته بود موز هم برای حساسیت بده.🍌
البته زنبوری باید فقط تا وقت خوب شدنش از خوردن این میوه ها پرهیزززززززززززز کنه.🍌🍇
ای بابا من دیگه چرا می گم ززززز!
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
#خواب_بچه_ها
بهارمهربانی
🌷🌱🌹🌿☘🌻🍀🌸🍃🌺🌾
بهار خانم که از راه رسید، همهجا گل بود و سبزه. گنجشکه روی درخت جیکجیکی کرد و گفت: «بهار خانم خوش آمدی. عیدی من را میدهی؟
🐤
بهار خانم تقی زد به تخمهای گنجشک، جوجهها بیرون آمدند. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»🐣🐥🐣🐥
درخت گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی میدهی؟»🌳
بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخههای درخت. درخت خوشگل شد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی میدهی؟»🐛
بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوشحال شد و دمش را تکان داد. بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.» بعد هم رفت خانه خالهپیرزن.⛈🌧
خاله پیرزن کنار سفره هفتسین نشسته بود و داشت سینهای سفره هفتسین را میشمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: «یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصهدار شدم.»🌺
بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفتسین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن.» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند. بوی سنبل توی خانه خاله پیرزن پیچیده بود.🌺
#بربالفرشتہها
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
#خواب_بچه_ها
یک روز سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچکترش بود که حرفهای مادر و مادربزرگش به گوشش رسید.👂
آنها در صحبتهایشان چند بار کلمه سحر را به کار بردند و هر بار که سحر، اسم خودش را میشنوید کنجکاوتر میشد تا ببیند آنها چرا اسم او را میگویند.🤔
وقتی صحبتهای مادر و مادربزرگ باهم تمام شد، مادربزرگ به اتاق آمد تا کمی استراحت کند. در همین لحظه سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی میکرده و چرا چند بار اسم او را به زبان میآوردند؟🤨
مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمیکردیم!😕
سحر کوچولو گفت: من خودم شنیدم که چند بار کلمه سحر را به زبان آوردید!😏
مادربزرگ خندهای کرد و گفت: حالا فهمیدم چه میگویی دخترم. 😅
ما از این صحبت میکردیم که امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و ما بزرگترها باید سحر بیدار شویم، سحری بخوریم تا بتوانیم گرسنگی و تشنگی را تا افطار که زمان اذان مغرب است تحمل کنیم و ان شاالله امسال را هم روزه بگیریم.😇
سحر کوچولو اصرار کرد او را هم بیدار کنند تا بتواند سحر را ببیند. مادربزرگ هم قبول کرد.😍
سحر که شد مادربزرگ دلش نیامد تا سحر کوچولو را از خواب بیدار کند.😘 بزرگترها سحری خود را خوردند و خود را برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردند. صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود از اینکه بیدار نشده بود تا سحر را ببیند، اشک در چشمانش جمع شد.😢
مادر گفت:
– دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتوانستیم تو را بیدار کنیم؛ اما میتوانی وقت افطار در کنار ما افطار کنی.😇
سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشکهایش را پاک کرد و گفت:
– قبول است. ولی باید قول دهید فردا قبل از صبح، وقتی سحر آمد، من را بیدار کنید تا سحر واقعی را ببینم.😉
مادر هم قبول کرد و بعد با دخترش به آشپزخانه رفتند تا برای افطاری مقداری شلهزرد و شیر برنج بپزند.😋
سحر کوچولو تا زمان اذان مغرب کمک مادرش کرد و آنها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند.😇
وقتی پدر از سر کار آمد موقع افطار بود. پدر و مادر و مادربزرگ نمازشان را خواندند و دعا کردند و بعد همه روزه خود را با گفتن بسمالله باز کردند.
آن شب سحر کوچولو برای اینکه بتواند قبل از صبح، خیلی زود از خواب بیدار شود، پهلوی مادربزرگش و زودتر از همیشه خوابید. نزدیک سحر که شد ساعتی که مادربزرگ کوک کرده بود زنگ زد و همه از خواب بیدار شدند. بعد پدر، سحر کوچولو را آرام از خواب بیدار کرد و گفت: دخترم… دخترم… سحر آمده! نمیخواهی او را ببینی؟
سحر کوچولو با شنیدن این جمله فوری از خواب بیدار شد …
سحر کوچولو که خیلی خوشحال بود کنار پنجره رفت تا سحر را بهتر بیند. بعد به آشپزخانه رفت و به مادرش گفت میشود او هم مثل بزرگترها روزه بگیرد؟🧐
مادرش گفت: سحر جان! دخترها از سن نهسالگی باید روزه بگیرند. ولی چون دوست داری روزه بگیری به تو پیشنهاد میکنم که روزه کلهگنجشکی بگیری؛ یعنی الآن با ما سحریات را بخوری و تا وقت اذان ظهر روزه بگیری و آن موقع روزهات را باز کنی. چون تو هنوز کوچکی و روزه کامل برایت سخت است.
سحر کوچولو هم قبول کرد و به مادرش در آماده کردن سفره سحری کمک کرد. وقتی سفره چیده شد همه باهم شروع به خوردن سحری کردند…😇
بعد از خوردن سحری دعا کردند، قرآن و نمازشان را خواندند.
سحر کوچولو که دیگر حسابی خوابش گرفته بود دوباره رفت تا بخوابد. سحر کوچولوی داستان ما که اولین روزهی زندگی خود را گرفته بود آنقدر خوشحال شده بود که در خواب میدید چادرنماز قشنگی به سرش کرده و در آسمان سحر مثل یک فرشته پرواز میکند. چون حالا او یک روزهدار بود😍😍
#بربالفرشتہها
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
3.mp3
زمان:
حجم:
2.58M
#خواب_بچه_ها
عجب اشتباهی 🔮
#بربالفرشتہها
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
رادیو قصه1621341022_L1eZ6.mp3
زمان:
حجم:
16.91M
حلزون🐌
و بوتہ گل سرخ
#خواب_بچه_ها
#بربالفرشتہها
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
#خواب_بچه_ها
دروغگویی میمون
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان کسی نبود. سال ها قبل چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به مسافرت دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورد تا در این مسافرت طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در سفر بودند. ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون هم که در آب افتاده بود مطمئن بود که به زودی غرق می شود.میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی را دید که به طرف او می آید. خیلی خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد.
وقتی آن ها به یک جزیره رسیدند دلفین میمون را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین دوست من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟» دلفین که می دانست کسی در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جانشین پادشاه هستی! پس خوشحال باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چطوری؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد جواب داد:« کار سختی نیست. چون تو در این جزیره تنها هستی و کسی جز تو اینجا زندگی نمی کند، پس تو پادشاه هستی...
#بربالفرشتہها
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
#خواب_بچه_ها
روزي امام حسن (علیه السلام) از كوچه هاي مدينه مي گذشت.درحالي كه بچه ها دور هم نشسته بودند و خرما مي خوردند.
آنها گفتند: اي كاش امام حسن (علیه السلام) مي آمد و با ما خرما مي خورد و امام حسن (علیه السلام) را دعوت كردند.
سپس امام (علیه السلام) كنار آنها نشست و با آنها همبازي شد و خرما خورد.سپس آنها را به خانه خود برد و از آنها با لباس و غذاهاي خوب پذيرايي كرد
#خواب_بچه_ها
🌸كار خوب
🔻روزی امام حسن عزیز و مهربون از كوچه های مدينه می گذشت. درحالی كه بچه ها دور هم نشسته بودند و خرما می خوردند. آنها گفتند: ای كاش امام حسن عزیز و مهربون می آمد و با ما خرما می خورد و امام حسن را دعوت كردند. سپس امام حسن عزیز كنار آنها نشست و با آنها همبازی شد و خرما خورد. و آنها را به خانه خود برد سپس از آنها با لباس و غذاهای خوب پذيرایی كرد.
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
#خواب_بچه_ها
🐓🌿 قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو؟🐓🌿
يكي بود ، يكي نبود ، خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند .
خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .
روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
خروسه گفت : جون خروس زري
سگ گفت : پيرهن پري جون
خروس : جون پيرهن پري
سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني
خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .
آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .
همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ،
جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :
اي خروس سحري
چشم نخود سينه زري
شنيدم بال و پرت ريخته
نذاشتن ببينم
نكنه تاج سرت ريخته
نذاشتن ببينم
خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “
روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .
خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .
و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .
خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .
آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .
دويد و دويد تا به روباه رسيد .
از روباه پرسيد : ” آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “
روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ، شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .
يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“
آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .
و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .
🔆 وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي كنيم.🔆
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
زمان:
حجم:
11.01M
❤️🍃کے مےتونه کمک کنہ ؟
#خواب_بچه_ها
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
#خواب_بچه_ها
امیرمؤمنان علی (ع) در جائی نشسته بود. کبوتری از هوا آمد. دور حضرت پرواز می نمود و به زبان خود به حضرت علی (ع) می گفت: «امروز پرواز می کردم، دیدم روی زمین دانه هائی ریخته، سرازیر شدم تا آنها را برچینم. صدای بال یک باز را شنیدم که به قصد شکار من آمده، فرار کردم و به اینجا آمده ام. به فریادم برس. من به شما پناه آورده ام.» علی (ع) آستین خود را باز کرد و آن کبوتر در آستینش جای گرفت
عمار یاسر گوید: امیرمؤمنان علی (ع) در جائی نشسته بود. کبوتری از هوا آمد. دور حضرت پرواز می نمود و به زبان خود به حضرت علی (ع) می گفت: «امروز پرواز می کردم، دیدم روی زمین دانه هائی ریخته، سرازیر شدم تا آنها را برچینم. صدای بال یک باز را شنیدم که به قصد شکار من آمده، فرار کردم و به اینجا آمده ام. به فریادم برس. من به شما پناه آورده ام.» علی (ع) آستین خود را باز کرد و آن کبوتر در آستینش جای گرفت.
ناگهان علی (ع) دید، باز شکاری فرا رسید و با زبان خود که علی (ع) می فهمید، عرض کرد: «صید مرا رها کن.»
علی (ع ) به باز فرمود: «این حیوان به من پناه آورده، من آن را به دست دشمن نمی دهم.»
باز شکاری عرض کرد: «چهار روز است گرسنه ام. امروز این کبوتر را خواستم شکار کنم، به تو پناه آورده است.»
علی (ع) فرمود: «هرکس به من پناه آورد، ممکن نیست که او را پناه ندهم.»
باز شکاری گفت: یا علی! یا شکار مرا بده و یا من گرسنه ام مرا سیر کن... آنحضرت که در فکر این بود تا از راهی که بسیار سخت بود باز شکاری را غذا دهد، که باز شکاری فریاد زد: «دست نگهدار من جبرئیل هستم و آن کبوتر برادرم میکائیل است. امروز می خواستیم تو را امتحان کنیم و فتوّت و جوانمردی تو را بیازمائیم. حقا که جوانمرد هستی.»
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
#خواب_بچه_ها
داستان ویژه #شهادت_حضرت_علی_علیه_السلام🖤
کفش های پر وصله
عده ایی از مردم در بیابان بیرون خیمه⛺️ امام علی جمع شده بودند ، امام در خیمه اش مشغول وصله زدن کفش هایش👞 بود
ابن عباس یکی از فرماندهان سپاه امام به چادر⛺️ امام امد، دید امام کفش های کهنه خود را وصله میکند، از این کار امام بسیار تعجب کرد🙄
میدانست ان کفش ها دیگر هیچ ارزشی ندارند ، اما نمیتوانست امام را از این کار باز دارد🙃
ابن عباس به آرامی گفت: مولای من! نیاز ما بیشتر این است که کار ما را راه بیندازید نه اینکه این کفش های پاره 👞را وصله بزنید‼️
امام با تعجب نگاهی به ابن عباس کرد و گفت: ارزش این کفش ها چقدر است⁉️
ابن عباس گفت: به خاطر کهنگی قیمتی ندارد😏
امام فرمود: به خدا سوگند ! ارزش این کفش های کهنه 👞پیش من بهتر و محبوب تر از حکومت👑 کردن بر شماست
مگر اینکه بتوانم حقی را به صاحبش برسانم یا اینکه بتوانم باطلی را از بین ببرم👌
سپس برخاست تا به دیدن مردم برود😇
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥
🆔 @khrshidkhane_ideas
با ما باش با #ماهپرواز ، ماهی به یاد ماندنی ومعنوی
❥❀━•—°⊰🍃🌸⊱°—•━❀❥