"در این دقایق زیبای
نزدیک اذان دعا میکنم
هر چه در این لحظهها
از دلتـان میگذرد
به نسیم لطافتِ خدا
بر شما روا گردد
و جانتان معطر به
زندگی باشد🌱"
#بهوقتاذان
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
🔰وقتی خدا بهتون بچه میده...
فکر نکنید فقط قراره یه انسانی رو تربیت کنید به این هم فکر کنید که قراره خدا با این فرزند شما را رشد بده، تربیت کنه و ضعف هاتونو برطرف کنه.🎈
دمت گرم خدای مهربونم🤗....🌹
#تکنیکفرزندداری
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
#نوشتهیمامان
فرزندم!😍
وقتی که به تو نگاه میکنم
نمیتونم وجود خدا رو منکر بشم
آخه فقط خدا میتونسته
موجودی رو به زیبایی
و حیرت انگیزی تو خلق کرده باشه😘
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ46 هیچ وقت عمه را دوست نداشتم رفتارش با من همیشه خصمانه و پر ا
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ47
مبین با همه ی آرام و خوش ذات بودنش اصلا باب سلیقه ی من
نبود و وجود مادر و خواهرش
هم مزید بر علت شده بود که فکر ازدواج با او را به مغزم راه ندهم.
اما از طرفی این موضوع دست آویز خوبی برای حرص
دادن عمه و مبینا بود .
میدیدم که هربار وقتی با مبین حرف میزنم و میخندم آنها چقدر حرص میخورند برای همین لبخند دندان
نمایی زده و با بدجنسی رژ را برداشتم و روی لبهایم کشیدم و رو به مبینا با لحن پر تمسخری
گفتم:
-چشمات خوشگل میبینه مبینا جون.
پشت چشمی برایم نازک کرده و از اتاق خارج شد. پشت سرش بیرون رفتم و همزمان با رسیدنم به آشپرخانه عمو سهراب
خواست از آنجا خارج شود زیرلب سلامی کرده و برای کمک به مامان میوه های خریداری شده را درون سینک خالی کرده و
مشغول شستنش شدم .
هیچ وقت علاقه ای به کار خانه نداشتم و نهایت کمک کردن هایم محدود میشد به شست و شوهای این چنینی
و تمیز کاری های سر سری زیر لب آهنگی را برای خود زمزمه میکردم و سیب ها را میشستم که
با صدای مامان سرم به عقب
چرخید.
-چیکار میکنی حدیث؟ کل خونه رو آب برداشت.
عمه
و
مبينا هم پشت سرش وارد شده و با حرف مامان پوزخندی به رویم زدند.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ47 مبین با همه ی آرام و خوش ذات بودنش اصلا باب سلیقه ی مننبو
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ48
مامان عادت داشت همیشه به کارهایم ایراد بگیرد.
فقط چون کمی اطراف سینک خیس شده بود این طور عصبی شده و به کارم ایراد گرفت و من را جلوی آنها موردشماتت قرار میداد.
حرصی شانه بالا انداختم و به کارم ادامه دادم عمه و مبینا جلوتر آمده و روی صندلی های میز ناهار خوری نشستند.
مامان هم وقتی بی توجهی مرا دید به سمت گاز رفته و مشغول مزه کردن خورشتش شد.
-زنداداش باید به جای دانشگاه فرستادن حدیث و شوهر میدادی تا یکم کارای خونه یاد بگیره.
آخرین سیب را هم شسته و شیر آب را بستم و با نیشخندی به سمت عمه برگشتم.
-از من که گذشت عمه جون ولی شما مبینا رو شوهر بده به خصوص که الان به بهونه ی دوباره کنکور دادن دوساله بیکار تو
خونه نشسته حداقل شوهر کنه یک چیزی یاد بگیره.
مبینا چشم غره ای حواله ام کرده و عمه نفس حرصی کشید.
-ماشاءالله از زبونم که کم نمیاری عمه جون.
خواستم جوابش را بدهم که با صدای عمو سهراب متعجب به ورودی آشپزخانه نگاه کردم.
-زندگی حدیث به خودش مربوطه سميه الانم بلند شو یک چایی بریز شوهرت اومده.
باورم نمیشد او عمو بود که به پشتی از من درآمد. عمه که همیشه در برابر عمو احترام نگه میداشت و سکوت میکرد با دلخوری چشمی زیرلب زمزمه کرده و برای ریختن چای از جا بلند شد.
عمو هم نگاهی به چهره ی مبهوتم انداخت و از آشپزخانه خارج شد.
ادامه دارد....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
بِخوٰان﴿ دُعآ؎ فَـــــرج ۔۔𔘓﴾ را،
کِہ با شِکستہ دلٰان...
نَسیـــــم لُطف خُــᰔـــدٰا ،
اُنسِ بیشتَر دٰارد
#دعایفرج امشب رو میخونی التماس دعا 🤲
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
و اول از همه👇
★السلام علیک یا صاحب الزمان «عج»★