|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشـقانہدختریستـ
|ـکھدلــشبرآۍخـــدایش
|ـبآتمـاموجـودمےتپــد♥️
#حجابفاطمی
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹چه زیبا ست...
من که به خودم می بالم که یه دخترم، یه مادرم ، یه همسرم😍
شما چطور خواهرم؟
#طرح_نور
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
بچه ها هرسه تاشون دیروز و دیشب یکم بدحال بودن 😕
دیشب رو که شب زنده دار و پرستار بودم 🥲
آخه منم یه مادرم ...
و اما...
داروهایی که مصرف کردیم شامل:
🍃برای سرماخوردگی: آویشن و پنیرک دم کرده ، شربت عسل
🍃برای استفراغ: سیب و آب سیب، دم کرده نعنا و دارچین،بوییدن گلاب
🍃برای اسهال:شربت نعنا،چای بابونه،خاکشیر
و شکر خدا که هوام رو داشت و کمک کرد حالشون بهتر بشه😊
هیچ چیز به اندازه سرحالی بچه ها نمیتونه یه مامان رو خوش حال کنه😍
#بدونہفیلتر
#طبدرمانی
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
بریم برای رمان که امشب هم باید شب زنده دار باشم😉
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ77 قدمی جلو گذاشتم تا با جملات کوبنده جوابش را بدهم اما محدثه
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ78
محمد پارسا جلو آمد و با دلجویی گفت:
-لطفا از این به بعد جایی میرید اطلاع بدید یا حداقل موبایلتون در دسترس باشه که نگرانتون نشیم.
گمان میکردم بخواهد مثل بقیه با توپ و تشر ما را سرجایمان بنشاند. اما آرامش کلامش و احترامی که به ما در عین خطار کار بودن گذاشت باعث شد من هم کمی از موضع خود پایین بیایم و با صدای به نسبت آرام تری جوابش را بدهم.
-به پذیرش هتل گفته بودیم میریم حرم تا بهتون اطلاع بده.
لبخندی زد و گفت:
-بله پذیرش هم به ما اطلاع داد اما حرم و زیارت نهایتا یکی دو ساعت طول میکشه. برای همین وقتی دیر کردید و موبایل هاتون رو هم جواب ندادید ترسیدیم خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه.
جوابی برای دادن نداشتم و تنها سری به تایید تکان دادم اولین بار بود در زندگی اینطور در برابر حرف درست سکوت میکردم، منی که در برابر همه ی حرفها چه حق و چه ناحق همیشه جوابی برای گفتن داشتم این بار با دیدن رفتاری که محمد پارسا در برابرمان انجام داد خود به خود زبان به دهن گرفته و دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
سکوتمان را که دید خودش را کنار کشیده و با دست اشاره ای به هتل کرد.
-الانم بفرمایید بریم رستوران هتل شام بخوریم که بعدش قراره یک ساعتی گفتمان دینی و اعتقادی گذاشته بشه.
به همراه محدثه راه هتل را در پیش گرفتیم و محمد پارسا و زهرای خود شیرین و حسنای نگران هم پشت سرمان آمدند.
وارد رستوران هتل شدیم و بعد از خوردن شام به اتاقمان برگشتیم تا کمی استراحت کنیم و برای شرکت در جلسه گفتمان آماده شویم.
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ78 محمد پارسا جلو آمد و با دلجویی گفت: -لطفا از این به بعد جای
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ79
خداروشکر زهرا همراهمان نیامد.
برای هماهنگ کردن جلسه ی امشب به اتاقی که قرار بود
گفتمان در آن برگزار شود رفت.
وارد اتاق که شدیم لباسهایمان را درآورده و تن خسته ی مان را روی مبل رها کردیم.
حسنا نگاهی به چهره های کِسِلِمان کرد و با لبخند مهربانش که به صورت گرد و زیبایش می آمدگفت:
-خوب امشب سرکارمون گذاشتیدا.
-شما هم دیگه خیلی شلوغش کرده بودید مثلا سرشبی چه بلایی میخواست سرمون بیاد که نگران شدید.
مثل همیشه سعی کرد با جملات منطقی و لحن آرامش مرا قانع کند.
-به هر حال اتفاقه دیگه خبر که نمیده از زهرا هم ناراحت نشید مسئولیت داشتنش باعث شد تند برخورد کنه.
با شنیدن اسم زهرا دوباره عصبی شدم.
-مسئولیت داشتنش نه جوگیر شدنش یک جور تو جمع باهامون برخورد کرد مامانم با همه ی گیربودنش باهام اینطوری برخورد نکرده بود، محدثه نذاشت و گرنه میدونستم چطور جوابش رو بدم.
حسنا تنها با لبخند سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. محدثه موبایلش را از کیف درآورده و با نگاهی به آن گفت:
-ماشاء الله چقدر هم زنگ زدید.
-آره هم به تو هم به حدیث کلی زنگ زدیم وقتی جواب ندادید بیشتر نگران شدیم.
-میخواستیم بریم داخل حرم چون کیف هامون رو دادیم امانات موبایلامون رو هم سایلنت کردیم دیگه یادمون رفت از سایلنت دربیاریم
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ79 خداروشکر زهرا همراهمان نیامد. برای هماهنگ کردن جلسه ی امش
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ80
خم شده و کیفم را از روی میز برداشتم تا نگاهی به موبایلم بیندازم. علاوه بر تماس هایی که از زهرا و حسنا داشتم چند تماس بی پاسخ از مامان و کیارش هم ثبت شده بود در حالی که به کیارش پیام میدادم تا علت تماسش را بپرسم رو به حسنا گفتم:
-این جلسه ای که میگن مثل پارساله که یک حاج آقایی میاد حرف میزنه؟
همزمان با جواب دادن حسنا پیام کیارش هم ارسال شد.
-آره. فقط چون ساعتش دیروقت شده قراره تو اتاق یک سری از پسرا برگزار بشه.
محدثه با زاری گفت:
-نمیشه ما نیایم؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و به جای حسنا جوابش را دادم
-خره چرا نریم آخه؟
متوجه منظورم شد که فورا موضعش را تغییر داد.
-آره آره بریم بهتره.
حسنا که فهمیده بود قصدمان از آمدن فقط شیطنت کردن و بهم ریختن مراسم است با التماس نگاهمان کرد
-توروخدا امشب رو دیگه بی خیال حرص دادن بقیه بشید.
نیشخندی به رویش زدم و با بدجنسی ابرو بالا انداختم.
-عمرااا.
حسنا نتوانست در برابر شیطنت چشمانم طاقت بیاورد و لبانش به خندهای صدادار باز شد. کمی که گذشت لباس عوض کرده و باکلی خواهش و تمنای حسنا کمی شالمان را جلوتر کشیدیم و به سمت اتاق جلسه که در طبقه ی بود رفتیم.
ادامه دارد...
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛
#دعایفرج رو زمزمه کردیم
ولی...
بعضی ها هنوز نخوابیدن😢
و منم باید شب رو بیداربمونم برای شغل شریف مادری 🥰
مادر شدم سختی هاشم به جون میخرم
دو سه شب بیدارموندن که چیزی نیست
در برابر لذتهایی که میبرم.👌
#بدونهفیلتر
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞
سلام و برکت
《 اَلسَّلامُعَليبَقِيَّةِاللهِ 》
فيبِلادِهِ،وَحُجَّتِهِعَليعِبادِهِ...❤️
امروز را با خوشے شروع ڪن☺️
مهربون باش و لبخندت را😉
به همه هدیه ڪن ...🌸🍃
خدا عاشق مهربونےست💖
❥❥❥❥
#صبحبخیر رفیق🌤☕️
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
@khrshidkhane_ideas🌞