eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
147 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 ❣التماس دعا (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
🤵‍♂👰 انتخاب همسر، مهمترین انتخاب انسان در زندگی است. 💞 چون انتخاب یک شریک دائمی در تمام امور زندگی است؛ 💍 انتخاب شایسته و با معیارهای صحیح بسیار مهم و ارزشمند است 👌 و در مقابل خسارت‌های ناشی از انتــخاب عجولانه و بر اساس ملاک‌های غلط و گاهــی غیر قابل جبران است‼️ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 تحقق یکی از شرایط ظهور... 🌎 فرصتی که شبکه‌های اجتماعی برای ما به وجود اورده‌اند... از این فرصت استفاده کنید و امام زمان رو به کل دنیا معرفی کنید... 🌻|↫‌ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم وچیزی کم نز
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 “زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکولایق زنانى همین گونه اند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.” ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست، اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده. … آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم، بدنم داغ شده بود. خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد. -خدایا خودت کمکم کن. از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، .بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت، چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمی گفت… از استرس داشتم میمردم ! سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر می گفت، شاید اونم استرس داشت. همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سیدسکوت رو شکست: -خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم. -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم. مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان، .بیا دخترم. پاهام سست شده بود انگار، چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم. مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین، .برای پذیرایی وقت هست. -خب، آقای علوی… من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز اول که اومدید فکر می کردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست. می دونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن، .اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرف هامو زدم. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن، چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست می تونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیام، جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین. بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن، اشکام کم کم داشت جاری میشد… یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد. سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود، در ظاهر تصمیم سختی بود… ولی من انتخابمو کردم. «در ره منزل لیلی که خطره هاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی… » یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم، چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم. لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد، فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت: پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم… همه شوکه شدن…. این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟! هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، که مادر سید گفت خوب پس بهـسلامتی فک کنم مبارکه. بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست. مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد، منم پشت سرشون رفتم. وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما. نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما. یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره! -بله بله…یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن. -لا اله الاالله… -باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا، جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم. زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید... ادامه دارد.... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
قَطـره‌ چُـون‌ رود شَـود راه‌ به جـایےبِبَــرد، بِـہ د‌ُعـآ؎ فَـرجِ‌ جَمـع، أثَـر نَزدیـکـَسـت...! امشب فراموش نشه😉 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 ‌‌تو بخند تا من ثابت ڪـنم نقشی خوش‌ تر از لبخند تو نیست در جهان...🦋🌱😊 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‎ سلام ☀️ ثواب خستگی های خونه داریمون رو هدیه کنیم به ائمه امروز😍 امام کاظم،امام رضا‌،امام جواد، امام هادی (علیه السلام) (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای عزیزم حتماً مطالب رو از اول دنبال کنید تاکید میکنم از اول ممنون❤️ بریم برای بحث امروزمون👌
۲)یا در مقابل ،از تقابل استفاده می کنن. تقابل یعنی روبه روی یکدیگر قرار گرفتن، ستیزه کردن. به شکل ناخودآگاه اتفاق می افتد که منجر به درگیری بین افراد خانواده می شود. ودرگیری به دو صورت : الف)آشکار: همان رفتاری که ما از طرف مقابل میبینیم. مثل: خشم، پرخاش،عصبانیت، دعواهای لفظی،دعواهای فیزیکی و..... ب)مخفی:به صورتی که ما نمیبینیم و تصور می کنیم رفتاری بروز ندادن در حالی که وجود دارد، بروز میکند. هر انسان یک ظرفیت روانی دارد ؛ که در قسمت (ب) کم کم این ظرفیت شروع به پر شدن می کند و قطره قطره جمع گردد تا این ظرفیت تکمیل گردد و شروع کند به سر ریز شدن که به وجود آمدن اختلالات هست. ۶ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 عاشقان وقت نماز است اذان میگویند الله اکبر✨️ رب ما بنده نواز است اذان میگویند.🌱 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
اصلاً وجود گل ها توی ِخونه یه انرژی مثبت میده 🙃 یه طوری انرژی منفی ها از بین میره که متوجه نمیشیم 👌 بچه ها هم مثل این گل ها هستن😍 رفقا.... داشتم جای ِگلها رو تمیز میکردم موارد بالا برام مرور شد و حال خوب ایجاد شد خواستم به شماهم حال خوب رو انتقال بدم ☺️ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش بطلبی بی‌هیچ حاجتی یک بار بایستیم رو به روی گنبدت و بگوئیم: یا امام رضا، خودت را به ما بده! حاجتی نداریم (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘 😘زیادمون کنید عشقا😘
واما....... برگ آخر رمان برای‌دلم 😢 و..... برگ اول رمان جدید😍
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۴ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 “زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته ز
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید. اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم. -خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان شاء الله که همه چیز درست میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه. -نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد… آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند : «پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند… /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب! » -ریحانه خانم نگران نباشین، شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست. اگه گاهی هم امتحاناتی می کنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست؛ می خواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین. مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست. حرف هاش بهش آرامش میداد. نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم. -خوب ریحانه خانم…شما سوالی ندارید که بپرسین؟! -نه آقا سید. -اما من یه حرف هایی دارم. -بفرمایید. -می خواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه، شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه. شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه… به نظرم باید به همچین آدمی حق داد. -این حرف ها یعنی چی آقا سید؟! -یعنی که.، چطور بگم اخه.. . -چیو چطور بگید. -می دونید، شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین. راستیتش من هم نظرم نسبت به شما… اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد… -راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم… آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید! -خیلی بد هستین ! -خواهش میکنم، خوبی از خودتونه. -به قول خودتون لا اله الاالله... -ٌخوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نذاریم، شما هم اشکاتونو پاک کنین فکر میکنن اینجا پیاز پوست کندیما. _ بریم بیرون ؟! -بله بفرمایین. -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام… -اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم . مادر آاقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست. اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم. پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم. ....... .یک ماه پس از عقد. -ریحانه جان! -جانم آقایی. -خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. همسفرمون میشی یه سفر بریم؟! -شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده. -آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! -هیچکدوم! -یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! -نوچچچ….من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم. -ریحانه نه ها…راه طولانیه، خسته میشی. -هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم. -لا اله الا الله… می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید خدا. داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! .... آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود، تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون، و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم. -ریحانه جان چرا از این جاده میری؟جاده اصلی خلوته که! -کار دارم. -لا اله الا الله…آخه اینجا چیکار داری؟! -صبر داشته باش دیگه… راستی آقایی؟! -جانم ریحانه بانو؟؟ -اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! -کدوم مسجد؟! -همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا. -آها…آها… یکم جلوتره. حالا اونجا چیکار داری؟؟ .-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی… -امان از دست شما بانو. -ریحانه جان؟ -جان ریحانه. -اونموقع ها یه اهنگی داشتی، نداری الان؟ -ااااا سید. -خوب چیه مگه، چی میگفت آهنگه ؟!؟ اها اها، خوشگلا باید برقصن. -سید؟! -باشه باشه…ما تسلیم. -ریحانه ؟! -جان دل. -ممنون که هستی… جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه و رفتیم سمت مسجد. -اااا ریحانه، انگار بازم درش قفله. -چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم. -اخه الان وقت اذان نیست که. -دو رکعت نماز شکر می خوام بخونم. -ریحانه همه چی مثل اون موقع، به جز من و تو. اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم، ولی الان شما دوتا بال داری که اونموقع نداشتی… ریحانه جان، الان میفهمم که تو فرشته ای. …..