eitaa logo
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
147 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
551 ویدیو
51 فایل
⬅️وابسته به کانال راه @raahcenter_ir ✍من یه مادر دهه هفتادی ام با سه تا شاخه گل، یه دخترخانم ناز ۱۰ساله ،دوتا آقا پسرمهربون ۶ و۴ساله همسرم طلبه هستن و یه زندگی ساده طلبگی و...... اینجا کلی آموزش و تکنیک در انتظارتونه آیدی ادمین @admein_onlain
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ بارالها...💝 وقت اذان است ،دستانم را در دستانت میگزارم و تو را سپاس میگویم برای تمام داده ها و نداده هایت که اگر داده ای همه از لطف و عطوفتت بوده و نداده هایت همه از حکمت و معرفتت 🕌 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
رفقای عزیزم حتماً مطالب رو از اول دنبال کنید تاکید میکنم از اول ممنون❤️ بریم برای بحث امروزمون👌
اعضای خانوادمون 👨‍👩‍👧‍👦در مقابل احساس اسارتی❤️‍🩹 که در برابر رفتار ما درشخصیتشون شکل می گیره چه رفتاری نشون میدن؟؟ خب...مشخصه که این اسیر بودن رو نمی پذیرن یعنی روح انسان به هیچ وجه در هر رده سنی پذیرای این مسئله نیست. خب چیکار می کنن: ۱)یا در مقابل، هیچ رفتاری از خودشون بروز نمی دهند. چرا؟؟! چون که یااز ما می ترسن،یاملاحظمون رو می کنن،یاحدس می زنن نتیجه بهتری می گیرن. و این به معنی پذیرش رفتار ما نیست❌❌❌ ادامه دارد..... ۵ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۲ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خواب هام غلط نیست، مامانم بعد مدتهاـاوم
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم وچیزی کم نزارم. وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه،استرس عجیبی داشتم. پاهام سست شده بود… ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار…! مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده، چرا این دست و اون دست میکنی. اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم… آقا سید وسط حرفاش بود، یهو بابام گفت: -تو چرا اومدی دختر -بابا منم یه حرف هایی دارم. -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم. -نه…میخوام ایشونم بشنون. -گفتم برو توی خونه. که اقا سید گفت: اقای تهرانی، همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن. -نظر ایشون نظر پدرشه -بابا… نه… -چی گفتی؟! -بابا من نمی دونم توی ذهنتون از این آقا چی ساختید، کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه،نمی دونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه. حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام، اما باید بهتون بگم که منم… تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود، علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود. اصلا اول من به ایشون… سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشترمیشد. -بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست. یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه. نمی دونم چرا بغضم گرفته بود، تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت. رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد، بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت. صدای پرت کردن کیفش روی میز رو می شنیدم، خیلی سر سنگین و سرد بود. رو به مامانم کرد و گفت : -خوشم باشه، تحویل بگیر خانم.دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه! توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم… مامانم گفت: -حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا. پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره. -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه، آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه! -نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره. -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام. کم اینجا آبرومون رفت، می خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار، اونجا شرط هامو میگم. از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود… مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری. توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم، گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن. اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقا سید نوه ی شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم… قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود. ادامه دارد.... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
بِخوٰان﴿ دُعآ؎ فَـــــرج ۔۔𔘓﴾ را، کِہ با شِکستہ دلٰان... نَسیـــــم لُطف خُــᰔـــدٰا ، اُنسِ بیشتَر دٰارد امشب رو میخونی التماس دعا 🤲 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز آغازی دوباره است... مُشتی امید در جیب‌هایت بریز و زندگی را دوباره از سَر بگیر..! سلام صبح بخیر ☀️ روز ائمه بقیع رسید😍 همه قدمهامون به نیت ائمهٔ بدون بارگاه😔 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای درخشان کردن ظروف چینی، اونا رو چند ساعت توی محلولی از سرکه و جوش شیرین قرار بدین و بعد آبکشی کنین. ❤️💛💚 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 ❣التماس دعا (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
🤵‍♂👰 انتخاب همسر، مهمترین انتخاب انسان در زندگی است. 💞 چون انتخاب یک شریک دائمی در تمام امور زندگی است؛ 💍 انتخاب شایسته و با معیارهای صحیح بسیار مهم و ارزشمند است 👌 و در مقابل خسارت‌های ناشی از انتــخاب عجولانه و بر اساس ملاک‌های غلط و گاهــی غیر قابل جبران است‼️ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 تحقق یکی از شرایط ظهور... 🌎 فرصتی که شبکه‌های اجتماعی برای ما به وجود اورده‌اند... از این فرصت استفاده کنید و امام زمان رو به کل دنیا معرفی کنید... 🌻|↫‌ (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
برای دلم #برگ۳۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم وچیزی کم نز
برای دلم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 “زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکولایق زنانى همین گونه اند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.” ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست، اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده. … آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم، بدنم داغ شده بود. خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد. -خدایا خودت کمکم کن. از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، .بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت، چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمی گفت… از استرس داشتم میمردم ! سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر می گفت، شاید اونم استرس داشت. همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سیدسکوت رو شکست: -خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم. -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم. مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان، .بیا دخترم. پاهام سست شده بود انگار، چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم. مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین، .برای پذیرایی وقت هست. -خب، آقای علوی… من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز اول که اومدید فکر می کردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست. می دونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن، .اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرف هامو زدم. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن، چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست می تونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیام، جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین. بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن، اشکام کم کم داشت جاری میشد… یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد. سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود، در ظاهر تصمیم سختی بود… ولی من انتخابمو کردم. «در ره منزل لیلی که خطره هاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون باشی… » یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم، چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم. لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد، فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت: پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم… همه شوکه شدن…. این حرف یعنی که آقا سید شرط ها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟! هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم، که مادر سید گفت خوب پس بهـسلامتی فک کنم مبارکه. بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست. مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد، منم پشت سرشون رفتم. وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما. نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما. یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره! -بله بله…یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن. -لا اله الاالله… -باشه بابا الان میرم بیرون. خوب حرفاتونو بزنینا، جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم. زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید... ادامه دارد.... (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
قَطـره‌ چُـون‌ رود شَـود راه‌ به جـایےبِبَــرد، بِـہ د‌ُعـآ؎ فَـرجِ‌ جَمـع، أثَـر نَزدیـکـَسـت...! امشب فراموش نشه😉 (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 ‌‌تو بخند تا من ثابت ڪـنم نقشی خوش‌ تر از لبخند تو نیست در جهان...🦋🌱😊 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‎ سلام ☀️ ثواب خستگی های خونه داریمون رو هدیه کنیم به ائمه امروز😍 امام کاظم،امام رضا‌،امام جواد، امام هادی (علیه السلام) (◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ ┏━━☀️┓ ༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅ ┗☀️━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا