به نام خدا
گفتم: بچهها من حقوق گرفتم.
همسرم پرسید: مگه امروز روز حقوقه؟ ما که بیست و ششم هر ماه حقوق میگیریم.
گفتم: این فرق داره!
پسرم گفت: این حلالترین حقوقیه که گرفتی.
**********
و اما بعد...
دلم میخواهد این پول را بردارم و توی حساب حقوقیام سنجاق کنم.
توی این روزهای غمبار، تنها چیزی که خوشحالم کرد همین پیامک بود.
https://eitaa.com/khuaan
هدایت شده از یک کتاب خوان معمولی
روز اولی که گوش چپم گرفت و صداها بم شد گریه کردم، آنقدر حالم خراب بود که تصور میکردم باقی عمرم را کر خواهم بود و مدام عین پیرزن ها باید بگویم: ها؟ هاااا؟
از تصور این حال نمیتوانستم خودم را و احساساتم را جمع و جور کنم مثل مرغ سر کنده بودم، روز دوم اما دنبال درمان گشتم از بخور و کیسهی آب گرم تا ادامه دادن انتی بیوتیک ها. روز سوم به این فکر کردم که نباید زیاد به این کم شنوایی اهمیت بدهم نباید پر رنگش کنم نباید ... روز چهار و پنجم دلم میخواست همه چیز به عقب برگردد، بیماری رهایم کند و گوشم مثل قبل شنوا باشد، روز ششم اما حال روحی ام بهتر بود امیدوارانه منتظر بودم شنوایی ام دوباره مثل روز اول بشود. روز هفتم دیگر به کم شنوایی گوش چپم فکر نکردم، و از روز هشتم افتادم در ورطهی عادت و انگار یکی بیخ گوشم می گفت: همینم خوبه! الحمدلله که کلا کر نشدی!
ما آدمها خیلی عجیبیم به همه چیز کم کم، ذره ذره، آرام آرام خو میگیریم، مهم نیست کم شنوایی باشد یا ضربهی روحی و یا شکست های عمیق، نرم نرم همه چیز را می پذیریم و در وجودمان حل میکنیم انگار که از روز اول اوضاع همین بوده، من از این خو گرفتن ها می ترسم، از عادت کردن به چیزی که نباید باشد ولی هست، از همه اتفاقاتی که نباید عادی شود ولی به مرور رنگ عادی بودن به خودش گرفته می ترسم.
دکتر گفت: طول میکشد تا پردهی گوش ترمیم شود.
و من به نعمتی فکر کردم که داشتنش برایم آنقدر عادی شده بود که هیچگاه شکرگذار واقعی این نعمت نبودم😔
#ازعادتها
#عوارضآنفولانزا
خوان
روز اولی که گوش چپم گرفت و صداها بم شد گریه کردم، آنقدر حالم خراب بود که تصور میکردم باقی عمرم را ک
من از عادتها میترسم و نمیترسم. از اینکه عادت کنم بابا رفته و از اینکه عادت نکنم رفته.
هر دو برایم خوفناک و عذابآور است.
بابا نعمت زندگیام بوده و هست. شاید خودش نمیدانست؛ ولی من باور داشتم.
https://eitaa.com/khuaan
توی این عکس بابا برای خواندن نماز، دمبل را گذاشته جلو و مهر را روی دسته دمبل قرار داده و در آخرین صف نمازجماعت توی خانه دایی ایستاده است.
بابا عضو جامعه مبتکرین و مخترعین ایران بود. دستگاه پَر کَن مرغ یکی از ابتکارات باباست، که توی سالهای اول انقلاب متولد شد. لوگوی کارهایش را خودش طراحی میکرد. از هر کلمه و موجودی، شوخی درمیآورد و بازی کلامی راه میانداخت. وقتی حال غده گردویی روی بازویش را میپرسیدم میگفت:" این سرمایه منه."جدی میگفت و ریز میخندید. با همین شوخیها نگرانیهایم را پَر میداد.
دیشب نبود و ما یتیموار دنبال جایی بودیم برای جمع شدن.
یلدات مبارک باباجونم!
https://eitaa.com/khuaan
آقاجان! صاحبالزمان!
سلام.خیلی سلام.
تسلیت میگویم.
شما هم باباجیتان را سالها پیش توی همین روز از دست دادید.
بمیرم برای دلتان که رفتن همه را صبر میکنید.
دلم میخواهد بدانم آرزویتان چیست؟ اصلا شما بجز بردن حاجتهای ما پیش خدا، خودتان حاجتی ندارید؟
با غم امروز چه میکنید؟
با غمهای هر روزه توی دنیا چه میکنید؟
قربان قلبتان بروم.
من بلد نیستم خوب تسلیت بگویم. اصلا میشود به کسی که داغ دیده و عزیزش را دیگر ندارد، تسلیت گفت؟
آقاجان! من همراه شما عزادارم. فقط بلدم همین را بگویم.
بیزحمت از باباجیتان بخواهید کمکم کنند.
https://eitaa.com/khuaan
هدایت شده از گاه گدار
من دارم چه کار میکنم؟
شدهام مثل هزارتا پکیج فروش اینترنتی که به آدمها رویای رسیدن به چیزی را میفروشند؟
شدهام دکانداری که یک گوشه فضای مجازی دارد پولپارو میکند؟
آدم سرخوشی هستم که توی زمانه فشارهای اقتصادی و تهدیدهای نظامی و درگیریهای سیاسی، دنبال هنر و ادبیات و این قرتیبازیها هستم؟
نه برادر من، نه خواهر من.
من وسط لجنزار همه فریبهایی که توی فضای مجازی هست، کنار فلان سلبریتی دوزاری که ذکر و ورد میفروشد و آن یکی که غذا تست میکند و دیگری که ادای آرایش و پوشش را آورده جلو دوربین و آن ابلهی که بچههایشان را تبدیل کردهاند به اسباب دیده شدن و آن یکی که فحش سیاسی میدهد و آن دیگری که عینک بدبینی و بدبختی میزند به چشم مخاطبهایش، من چراغ زندگی دست گرفتهام. من دارم از ادبیات حرف میزنم نه چون قشنگ است، نه چون میشود تبدیلش کرد به ژستهایی برای استوری، نه چون پز روشنفکری دارد اهل ادبیات بودن، نه.
من ادبیات را آوردهام دم دست همه تا زندگیشان معنا و هویت پیدا کند. من تکنیکهای نویسندگی را پیوند زدهام به زندگی تا آدمها وقتی مینویسند، زندگیشان را بهتر کشف کنند.
ادبیات خیلی چیز مهمی است. تزیینی نیست. ادا نیست. خود خود زندگی است.
من دارم چه کار میکنم؟ من دارم برای انقلاب اسلامی آدم جمع میکنم. میخواهم آنهایی که دغدغه انقلاب دارند، بلدند زندگی را بدون شعار بفهمند، دوست دارند روی خودشان و روی دیگران اثر بگذارند و همه آنهایی که ایده و حرفی و تجربهای برای گفتن دارند، روایت کردن را، ماجراگویی را، درست تعریف کردن را و داستان نوشتن را یاد بگیرند.
و شما چه میدانید برای انقلاب اسلامی آدم جمع کردن چقدر سخت است.
حالا زمستان است و این روزها ترم جدیدمان دارد شروع میشود. من آن شیخم که گفت با چراغ همی گشت دور شهر، کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
من در آرزوی شما هستم. بیایید تا دیر نشده.
https://eitaa.com/mabnaschoole
https://eitaa.com/mabnaschoole
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh