''نسل انتقالی به پایان راه نزدیک میشود''
اگر متوسط سن رزمندگان دفاع مقدس را ۲۳ سال در نظر بگیریم و سال ۶۳ را متوسط هشت سال دفاع مقدس محاسبه کنیم، سن متوسط بازماندگان دفاع مقدس (رزمندگان، جانبازان و آزادگان) در سال ۱۴۰۰ باید عددی حدود ۶۰ سال باشد و البته آسیب های روحی و جسمی وارده به این افراد، آنان را مشابه پیرمردانی ۷۰ تا ۸۰ ساله (بسته به نوع و شدت آسیب های روحی و جسمی) نشان میدهد.
دیگر خبری از والدین شهدا نیست و تقریبا پدران و مادران شهدا به آخر خط رسیده اند و جمعیت بسیاری از آنان به فرزندان خود پیوسته اند.
آرام آرام جانبازان، ایثارگران و رزمندگان بار و بندیل سفر را می بندند تا به رفقای آسمانی خود بپیوندند و تقریبا هر روزه در هر کوی و برزنی صدای لا اله الا الله را برای تشییع اینان می شنویم.
تا ده سال آینده، اگر خبرنگارانی هوس مصاحبه و گفتگو با یکی از رزمندگان زنده مانده از جنگ و دفاع مقدس را داشته باشند باید شهر به شهر،
کوه به کوه و دیار به دیار، روزها و ماهها، بگردند، تا شاید بتوانند یک کهنه سرباز پیر و فرتوت، که نای سخن گفتن ندارد را پیدا کنند تا مصاحبهای نمایند.
ما بینظیرترین نسلیم، ما نسل انتقالیم. آخرین بازماندههای نسل سنتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مدرن. ما با تمام سختیهایی که داشتهایم نسلی بینظیریم.
نسلی هستیم که هم خانوادهی پرجمعیت را دیدیم و هم خانواده کم جمعیت تک فرزندی را تجربه کردیم.
نسلی هستیم که عمو، عمه، دایی و خاله برایمان بسیار پررنگ بود و نسلی را دیدیم که کمکم با آن غریبه شد.
نسلی هستیم که همسایه و هم محلهای بخش مهمی از خاطراتمان بود و نسلی را دیدیم که در یک آپارتمان چند واحدی کسی، کسی را نمیشناسد.
نسلی که گروههای گفتگویمان، جمع شدنهایمان داخل کوچه بود و نسلی را دیدیم که با اینستاگرام و واتساپ و تلگرام، جمعهای مجازی تشکیل دادند اما سال تا ماه یکدیگر را نمیبینند.
نسلی که روزها و هفتهها در خانه پدربزرگ و عمو و دایی و… میماندیم و نسلی را دیدیم که بعد از دو ساعت مهمانی در خانه پدربزرگ و عمو و دایی ، در گوش پدر و مادر غر می زند که چرا نمی رویم؟
نسلی هستیم که تماشای آلبومهای خانوادگی، یکی از سرگرمی مهمانهایمان بود و نسلی را دیدیم که هزاران عکس بیحس را در حافظه گوشی و کامپیوتر ذخیره میکند و هرگز هوس نمیکند آنها را بار دیگر ببیند.
نسلی که در پذیرایی خانههایمان فقط پُشتی و بالش بود اما با کلی مهمان و نسلی را دیدیم که مُبل بخش زیادی از فضای خانه شان را اِشغال کرده است و کسی نیست روی آنها بنشیند.
ما نسلی بی نظیریم.
ما جنگ دیده ایم. آژیر قرمز شنیده ایم، دشمن بیرَحم دیدهایم، بمباران و توپ و تانک و موشک دشمن دیدهایم.
ما بیرَحم ترین موجودات تاریخ را دیده ایم، داعش را تجربه کردهایم و از آن طرف مردِ میدان را داشتهایم. ((شهدا و جانبازان را )) ......
ما با همه نسلها فرق داریم. ما بینظیرترین نسلی هستیم که نه قبلاً وجود داشته و نه بعدها به وجود میآید.
در زمان ما سرای سالمندان اسمی ناآشنا بود اما امروز در هر شهر و محلهای تابلوی این مراکز خودنمایی میکند.
ما نسل انتقالیم. آخرین بازماندههای نسل سُنّتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مُدِرن.
ما با تمام سختیهایی که داشتهایم نسلی بینظیریم ...
اگر دوباره جنگی شروع شد و ما نبودیم از قول ما رزمندگان دیروز به رزمندگان فردا بگویید:
در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به بعد از جنگ هم بیاندیشید.
مبادا ارزشها در خاکریزها جا بماند، و ارزش ها مثل امروز، عوض شود و عوضیها ارزشمند شوند.
میبینید که چگونه ما را غریبه میپندارند!
آن روزها:
قطار قطار میرفتیم.. واگن واگن بر میگشتیم.
راست قامت میرفتیم.. کمر خمیده بر میگشتیم.
دسته دسته میرفتیم. تنها تنها بر می گشتیم.
بیهیچ استقبال و جشن و سروری.
فقط آغوش گرم مادری چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..!
اما مردانه، ایستادیم...
باور کنید که:ما هم دل داشتیم،
فرزند و عیال و خانمان داشتیم.
اما بادل رفتیم... بیدل برگشتیم.
با یار رفتیم... با بار برگشتیم.
با پا رفتیم... با عصا برگشتیم.
با عزم رفتیم... با زخم برگشتیم.
با شور رفتیم... با شعور برگشتیم.
ما اکنون پریشان هستیم.
اما پشیمان نیستیم.
ما همان کهنه رزمندگان پیادهایم که سواری نیاموختهایم.
ما همانهایی هستیم که به وسوسهی قدرت نرفته بودیم.
میدانید تعداد ما در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟
۳/۵ درصد از کل جمعیت ایران!!!
اما مردانگی را تنها نگذاشتیم.
ما غارت را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و غیرت را تجربه کردیم.
اکنون نیز فریاد میزنیم که:
این حرامیان یقه سفیدان قافلهی اختلاس از ما نیستند...
این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند از ما نیستند .
این خرافات خوارج پسند وصله ی مرام ما نیست.
👇👇👇👇ادامه👇👇👇👇
↩️ ادامه
ما استخوان در گلو و خار در چشم، از وضعیت امروز مردم خوبمان شرمندهایم.
شرمنده ایم، با صورتی سرخ.
شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است.
ای همه ی آنانی که احساس پاک را می شناسید!
ما اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهنمان ایران، آمده بود چه میکردید؟
شما را به آن خون شهیدان، ما را بهتر قضاوت کنید.
حساب اندکی از ما که آلوده شدند و شرافت خود را فروختند، را به پای ما ننویسید.
بگذارم و بگذرم.
سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان
گر سر برود من نروم از سر پیمان
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟
تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند.
((درد دل رزمندگان هشت سال دفاع مقدس))
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفدهم
...بعد هم که دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت: «همه زندگیم همینه گذاشتم جلو کسی که میخواد دوماد خونه من بشه، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه.» اون هم که دستش را نشان داد و گفت: « منم با شما رو راستم.» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد؛ حتی وضعیت مالیاش را شفاف بیان کرد و دوباره قضیه موتور تریل را که تمام داراییاش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشتن به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر. یادم هست بعضی از حرفها را که میزد پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد. از او میپرسید این حرفها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت: بله. در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من که از ته دل راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنیم. کور از خدا چه خواهد دو چشم بینا.
قارقار صدای موتورش در کوچهمان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید. ۴ بعد از ظهر از یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود. مادرم به دایی هم زنگ زده که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و داییام چه خوش و بش کردند. تا وارد اتاقم شد پرسید: داییتون نظامیه؟ گفتم از کجا میدونید؟ خندید که از کفشهاشون حدس زدم.» برایم جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هجدهم
چندین بار ذکر خیر پدرم را شنید؛ برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیاش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید نظرتون چیه. گفتم: «همون که حضرت آقا میگن» بال درآورد. یعنی ۱۴ تا سکه. از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله. میخواست دلیل مرا بداند. گفتم مهریه خوشبختی نمیاره حدیث هم برایشان گفتم. «بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمیآمد صحبتهایمان تمام شود. حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی باز کند. سه تا نامه جدید نوشته بود برایم گرفت جلوی رویم و گفت: «راستی سرم بره هیئت ترک نمیشه.» ته دلم ذوق کردم. نمیدانم او هم از چهرهام فهمید یا نه. چون دنبال اینطور آدمی میگشتم. حس میکردم حرف دیگری هم دارم انگار مزه مزه میکرد گفت: «دنبال پایه میگشتم.» باید پایهام باشید. زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیر میشه. بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد که هر کسی را که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#فرزندپروری
🔹مزایای کمک کردن فرزندان در خانه
در بخش مهم و یا دستکم نیمی از آشفتگیهای منزل کودکان نقش اصلی را ایفا میکنند، پس لازم است در مرتبکردن اوضاع و سامان دادن به اوضاع منزل هم سهیم باشند.
از آنجا که آنها سرانجام روزی از خانواده جدا خواهند شد، لازم است بدانند چگونه باید نظافت و آشپزی کنند.
✅ کمک در کارهای خانه، کودکان را باتجربه، منظم و مرتب میکند و برای مراحل دیگر زندگی آماده میسازد.
✅ با کمک کردن در منزل هنگامی که کودک بزرگ شود، عادتهای شایستهای مثل مسئولیتپذیری، کمک کردن، مرتب کردن و... در او بهوجود خواهد آمد.
✅ مهارت یافتن کودکان در کارها، خودباوری آنان را افزایش داده، موجب اعتمادبهنفس آنها میشود.
✅ کودکان مستقل، میتوانند بهخوبی دورههای بحران را پشتسر گذاشته، رو به جلو پیش روند.
@kimiayesaadat1