#قصه_دلبری
قسمت پنجاه و نهم
کار حضرت فیل بود این حرفها را در دلم بند کنم، اما به سختیاش میارزید. میگفت افغانستانیها شیعه واقعی هستند و از مردانگیهایشان تعریف میکرد. از لا به لای صحبتهایش دستگیرم میشد پاکستانیها و عراقیها خیلی دوستش دارند. برایش نامه نوشته بودند، عطر، تسبیح و انگشتر بهش هدیه داده بودند. خودش هم اگر در محرم و صفر مأموریت میرفت، یک عالمه کتیبه و پرچم و اینطور چیزها میخرید و میبرد. میگفت حتی سنیها هم با ما اونجا عزاداری میکنن یا میگفت من عربی خوندم و با من سینه زدن. جو هیأت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیهاش خیلی خوشم میآمد که در هر موقعیتی برای خودش هیأت راه میانداخت.
کم میخوابید من هم شبها بیدار بودم. اگر میدانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد، بیدار میماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی میگفت میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم، میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند. زمانی که برای عملیات میرفتند، پیش میآمد تا ۴۸ساعت هیچ خبری نداشتم. یکدفعه که دیر آنلاین شد، شاکی شدم که چرا در دسترس نیستی. دلم هزار راه رفت. نوشت، گیر افتاده بودم. بعد از شهادتش فهمیدم که در محاصره افتاده بودند. فکر میکردم لنگ لوازم شده است. یادم نمیرود که نوشت تایم من با تایم هیأت رفتن تو یکی شده، اونجا رفتی برای منم دعا کن.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت
گاهی که سرش خلوت میشد، طولانی با هم چت میکردیم. میگفت اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام میشه. پرسیدم چطور مگه. گفت اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما اینطرف ده نفر، ولی خدا و امام زمان جوری رقم زدن که قضیه جمع شد. بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات. وقتی طرف میخواد شهید بشه خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده میشی از دنیا؟ اون وقته که تمام لحظات شیرین زندگیت مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشه.
متوجه منظورش نمیشدم. گفت وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت دیگه حله. ماه رمضان پارسال تلویزیون فیلمی را از جنگ ۳۳روزه پخش میکرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد بیا باهات کار دارم. گفتم چیکار داری. گفت اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه. سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات میآمد جلوی چشمانش. وقتی خواست ضامن را بکشد دستش میلرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم میگفتم اگه رفتنی باشه میره اگه موندنی باشه میمونه. به تحلیل آقای پناهیان که رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه تو را نمیبرند». این جمله افکارم را راحت میکرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد هرکجا باشی تمام میشود. اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و یکم
میگفت من رو هم بازی دادن. متوجه نشدم چه میگوید. بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جونم. میخواستم بگویم نرو، نیازی به قهر و دعوا هم نبود. میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد. میگفت مادری تنها پسرش میخواست بره جبهه، بهزور راضی میشه. وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمیگرده دیگه اجازه نمیده بره. یه روز پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه. این نکته آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم میگفتم اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره، من مانع رفتن هستم. از اول قول دادم مانع نشم. وقتی از سوریه برمیگشت بهش میگفتم حاجی گیرینف شدی، هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی☺️.
در جوابم فقط میخندید. این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش. میگفتم فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی زودتر شهید میشی. میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. میگفت بابا این پلاکها هر کدوم مال یه مأموریته.
تمام مدت مأموریتش خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخمهایم را به جان میخریدند. دلم از جای دیگر پر بود، غرش را سر آنها میزدم. مثل بچهها که بهانه مادرشان را میگیرند، احساس دلتنگی میکردم. پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم. بعد میگفت گوشی رو بدید به مرجان وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری، میگفتم...
ادامه دارد ...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و دوم
هزینه همه جا تقریبا در یک سطح بود. راستش قبل از ازدواج میگفتم با آدم کور و شل ازدواج میکنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمیدم. دوستانم میگفتن اگه بعدا کچل شد چی؟ گفتم اگه به موهای پشت سر پدر و عموی دوماد نگاه کنید متوجه میشید.
با دلی که از من برد کمموییاش را ندیدم. با این قضیه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران میافتادم. باورم نمیشد. میخندیدم که این را بلوف زده، مگه میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند.
جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت. هزینه مو کاشتن شش میلیون تومان میشد. بعد که شامپو و خرت و پرتهایش هم خرید، شد هفت میلیون. گفتم از کجا میخوای این همه پول رو دربیاری. گفت از مامانم میگیرم. پول رو که گرفتم یا مو میکارم یا به یه زخمی میزنم. میگفت میرم مو میکارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی. گفتم توپ رو بنداز تو زمین من ولی به شرط حق السکوت. گفتم من رو باید تو ثواب جبهههایی که میری شریک کنی. سوریه و کاظمین و بیابانهایی که میرفتیم برای آموزش. خندید که همین؟ اینا چه بخوای چه نخوای همش مال توئه..
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و سوم
وسط ماموریتهایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص میشود و رشد خودش را نشان میدهد. میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد سوریه باشد تا از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر میشد مادرم ناراحت میشد ولی میدیدم خودش از این که لاغر شده بیشتر خوشحال است. میگفت بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارهایم را انجام بدهم. ولی مادرم حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش میپخت، آبگوشت ماهیچه و آش گندم. اگر میگفت نمیتونم بخورم مادرم از کوره درمیرفت که یعنی چی باید بخوری تا جون داشته باشی. همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کلهپاچه خبر داشتن، مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت ماموریتش برسد چند دفعه کلهپاچه برایش بار میگذاشت. پدرم میخندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا به ما هم نوایی میرسید. پدرم بهشون گفت شما که هستی میگه میخنده و غذا میخوره ولی وای به روزایی که نیستی، خیلی بداخلاق میشه به زمین و زمان گیر میده. اگه من یا مادرش چیزی بگیم سریع گوشه قباش برمیخوره، ما را کلافه میکنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی جواب میده و میخنده. به پدرم حق میدادم. زور میزدم با هیئت رفتن و پیادهروی و زیارت سرگرم شوم، اما اینها موضعی تسکینم میداد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و چهارم
راضی نمیشدم دوباره مادر شوم، میگفتم فکرش رو هم نکن عمرا زیر بار بچه و بارداری برم. خیلی که روضه خواند الان تکلیف است و آقا گفتند که بچه بیارید و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند. بهش گفتم اگه خیلی دلت بچه میخواد میتونی بری دوباره ازدواج کنی. کارد میزدی خونش در نمیآمد. میگفت چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم. به هر چیزی دست میزد که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت. نه حال جسمیام مناسب بود نه از نظر روحی آمادگیاش را داشتم. سر امیرمحمد پیر شدم. آدم میتواند زخم جراحی را تحمل کند چون خوب میشود اما زخم زبانها را نه، به این زودیها التیام پیدا نمیکند. برای همین افتاد به ولخرجیهای بیجا و الکی. فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت میشود. وضعیت مالیاش اجازه نمیداد ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباسهای یکدست برایم می.خرید اما فایدهای نداشت. خیلی بله قربان گو شده بود. میدانست که من با هیچ کدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دستبردار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و پنجم
خیلی بالا پایین کردم فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلیاش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد گفتم به شرطی که من را ببری کربلا. شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را درآوردیم. دفعه اولم بود میرفتم کربلا. آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد بیشتر با ماست و سالاد و برنج و اینها خودش را سیر میکرد. تبرکیها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار. در رفتن بازار وقت نداشتیم و حیفمان میآمد برای بازار وقت بگذاریم. گفت حاج منصور گفته توی بازار کربلا خرید نکنید اگه خواستین برین نجف. از طرفی هم گفت در تهران بیشتر این اجناس هم پیدا میشه چرا بارمان را سنگین کنیم.حتی مشهد هم که میرفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر و عطر سید جواد بود. حتی زعفران هم میآمد تهران میخرید. همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد در حرم بمانیم. زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد که برویم هتل. هتل هم که میآمد تجدید قوا میکرد برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان رفیقی پیدا کرد هم لنگ خودش. هم پاسدار هم مداح. مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام میدادند ولی اهل این نبود که با کاروان و جمع برود. میخواست دو نفری باهم باشیم. میگفت هرکس کربلا میره از صحن امام رضا میره.
با خواهرم رفتیم جواب آزمایش را بگیریم. جواب...
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و ششم
جوابش مثبت بود. میدانستم چقدر منتظر هست. مأموریت بود. زنگ که بهش زدم گفتم ذوق کرد، میخندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد و گفت قطع کردم برم نماز شکر بخونم. اینقدر شادُشنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید.
انتظارش را میکشید. در مأموریتهای عراق و سوریه لباس نوزادی خریده بود و در حرم متبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر. از نه ماه پنج ماهش را نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم. دست به سیاه و سفید نمیزدم. از بارداری قبل ترسیده بودم.
خیلی لواشک و قرهقروت دوست داشتم. تا اسمش میآمد هوس میکردم، آب در دهنم جمع میشد. پدر و مادرم میگفتند نخور فشارت میافته. محمدحسین برایم میخرید. در اتاق صدایم میزد بیا باهات کار دارم. لواشک و قرهقروتها را بهم میداد و میگفت زن ما رو باش. باید مثل معتادها بهش جنس برسونیم. نمیتونستم زیاد در هیأتها شرکت کنم. وقتی میدید مراعات میکنم، خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چلهها کمکم میکرد. پا به پایم میآمد که دوتایی بخوانیم. خیلی تربت به خوردم میداد. بخصوص قبل از سونوگرافیها و آزمایشها. خودش آورده بود و میگفت اصلِ اصل.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و هفتم
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین. در اصل امیرحسین اسم بچه اولمان بود. به پیشنهاد یکی از علما گذاشتیم امیر محمد. گفته بود اسم محمد رو بذارید تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره.
میگفت اگه چهارتا پسر داشته باشم هر چهارتاشون رو حسین میذارم.
با کمک مادرم داخل ماشین نشستم. راه افتاد. روضه گذاشت، روضه حضرت علیاصغر. سهتایی تا دم بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان یک گوشه مینشیند و لام تا کام حرف نمیزند. برعکس، روی پایش بند نبود. قربان صدقهام میرفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش. با گوشی فیلم میگرفت. یکی از پرستارها میگفت کاش میشد از این صحنهها فیلم بگیری به بقیهشون نشون بدید تا یاد بگیرند. قبل از این که بچه را بشویند در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر پرستارها. روضه حضرت علیاصغر. آنجایی که لالایی میخوانند. بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت. اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری
#قصه_دلبری
قسمت شصت و هشتم
مدیر بخش گفت شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه. دکتر را راضی کرد با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح روز سر و کله اش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم مستحبه روز هفتم موهای سر بچه را بتراشیم. راضی نشد. بهش گفتم چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد. گفت حیفم میاد.
امیرحسین سیزده روزش بود که بردیمش هیأت. تولد حضرت زینب بود و هوا هم سرد و هیأت هم شلوغ. مدام به من میگفت بچه رو بمال به در و دیوار هیأت. خودش هم آمد برد سمت آقایان و مالیده بودش به دیوارها.
براش دوبار عقیقه کرد. یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی را هم برد حرم حضرت معصومه.
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هرکسی که زورمان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیتاللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج منصور ارضی و حاج آقا قاسمیان و حاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل حاج آقا آیتاللهی. حرفهایی که رد و بدل شد میشنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمدحسین گفت دو روز دیگه میرم مأموریت، برای شهادت منم دعا کنید. دلم هری ریخت. دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمدحسین و شروع کردند به دعا کردن. بعد که دعا تموم شد گفتند انشاءالله خدا شما رو به موقع ببره. مثل شهید صدوقی و شهید دستغیب...
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت شصت و نهم
داخل ماشین بهش گفتم دیدی حاج آقا هم موافق نبودند الان شهید بشی. سری بالا انداخت و گفت همه این حرفا درست ولی حرف من اینه، لذتی که علیاکبر برد حبیب نبرد. روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم میرفت، برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت مأموریت با عکسهای امیرحسین اذیتش میکردم. لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش، میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد. حتی صدای گریه و جیغهایش را ضبط میکردم و میفرستادم، ذوق می کرد. هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد. دائم میپرسید چی بهش میدی بخوره. چیکار میکنه. وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم بیا، میگفت برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست. من که هیچکی پیشم نیست. میگفت امیر حسین رو ببر تمام هیأتهایی که باهم رفتیم. خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیأت، بخصوص موقع برداشتن ساک وسایلش. هیچ وقت نمیگذاشت بردارم، چه یه ساک چه سه تا. به مادرم گفتم ببین چقدر قُده. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم. امیرحسین که آمد، خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد
البته زیاد با امیرحسین سر و کله میزدم، تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سخت تر میشد. زمانهایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلا سرماخوردگی، تب و لرز و مریضیهای معمولی، حسابی به هم میریختم.
هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع دهم. چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود. میگذاشتم تا بهتر شود، آن موقع میگفتم امیر حسین سرما خورده بود حالا خوب شده.
امیرحسین سه ماه و نیم بود که از سوریه برگشت. میخواست ببیند امیرحسین اورا میشناسد یا نه. دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که خون خون رو میکشه. وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد، راضی شد که با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش میکرد، از بوسیدن گذشته بود، صورتش را لیس میزد. میگفتم یه وقت نخوریش. همش میگفت من و بابام و پسرم خوبیم. بینهایت پدرش را دوست داشت.
تا در خانه بود خودش همه کارهای امیرحسین را انجام میداد، از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
چپ و راست گوشیاش را میگرفت جلویم که ببین این کلیپ رو. زنی لبنانی بالای سر پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز میخواند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و یکم
میگفت اگه عمودی رفتم افقی برگشتم گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش. آن قدر این نماهنگ را نشانم داد که بهش آلرژی پیدا کردم. آخریها از دستش کفری میشدم، بهش میگفتم شهادت مگه الکیه، باشه تو برو شهید شو قول میدم محکم باشم.
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی بعضی وقتها هم تاحدی حرفهایش را میزد. میگفت اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم، برای اینه که هم شما راحتتر دل بکنین هم من.
بعد از تشییع دوستانش میآمد و میگفت فلانی شهید شده و بچه سه ماههاش را گذاشتند روی تابوت. بعدش میگفت اگر من شهید شدم تو بچه را نذار روی تابوت بزار روی سینهام. حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی میکردیم. وسط حال دراز به دراز میخوابید که مثلا شهید شده، بعد هم میگفت محکم باش و سفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرفهایش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم که دیگر از این کارها نکند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و دوم
رسول خلیلی و اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شده بودند، تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و اینها برایشان طراحی میکرد. برای بچههای محل کارش که شهید شده بودن نماهنگهای قشنگی میساخت. تا نصف شب مینشست پای این کارها.
عکسهای خودش را هم، همانهایی که دوست داشت بعدا در تشییع جنازهاش و یادوارههایش استفاده شود، روی یک فایل در کامپیوتر جدا کرده بود.
یکی سرش پایین بود و با شال سبز و عینک، یکی هم نیمرخ. اذیتش میکردم و میگفتم پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه. در کنار همه کارهای هنریاش، خوشخط هم بود. ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ مینوشت. این خوشخطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا میکرد. پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای حسینیه و مسجد. وقتی از شهادت صحبت میکرد، هرچند شوخی و مسخرهبازی بود ولی گاهی اشکم را درمیآورد.
به قول خودش فیلم هندی میشد و جمعش میکرد. گاهی برای اینکه لجم را دربیاورد میگفت همسر شهید محمد خانی.
من هم حسابی میافتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود.
همه چیز را تعطیل میکردم. وقتی میرفتیم بیرون بهخاطر این حرفش مینشستم سر جایم و تکان نمیخوردم. حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید همسر شهید محمدخانی.
روزی از محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاریام گل کرد که: این چه جشنی بود این همه نشستیم که همسران شهدا بیان روی صحنه و یک پتو از شما هدیه بگیرند. این شد شوهر برای این زن. اون الان محتاج پتوی شما بود. آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتین و اشک مردم اومد که چی. همه چی عادی شد؟
باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودن خودش آورده بود خونه. گفت چرا نرفتی بگیری. آتش گرفتم. با غیظ گفتم ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودند که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن. برم جلو بگم من همسر فلانیام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم.
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سر کارش. حتی گفت اگه شهید هم شدم نرو.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و سوم
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمیدانم چرا ایندفعه، اینقدر با طمأنینه رفتار میکرد. رفتیم پلیس +۱۰ تا پاسپورت امیرحسین را بگیریم بعدش هم کافی شاپ. میگفتم تو چرا اینقدر بی خیالی؟ مگه بعدازظهر پرواز نداری؟ بیرون که آمدیم، رفت برایم کیک بزرگی خرید. گفتم برای چی؟ گفت تولدته. تولدم نبود. رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم. از زیر آیینه ردش کردم. خداحافظی کرد و رفت کلید آسانسور را زد، برگشت خیلی قربان صدقهام رفت. هم من هم امیرحسین. چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور.
۴۵روزش پر شد، نیامد. بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که با پدرم بیا تو منطقه که زودتر بیام. قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند و با هم برگردیم ایران. با بچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود؛ از طرفی هم دیگر تحمل دوریاش را نداشتم. با خودم گفتم اگر برم زودتر از منطقه دل میکنه. از پیامهایش فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد و وقتی هم وصل میشد بدموقع بود و عجلهای. زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و چهارم
وقتی بهش اعتراض کردم که: این چه وضعیه برام درست کردی؟ نوشت دارم یه نفری بار پنج نفر رو میکشم.
اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه خواستگاری گفت چیزی به اسم قهر نداریم تو زندگیمون، نهایتا نیم ساعت. بحثهای پیش پا افتاده را جدی نمیگرفتیم. قهرهایمان هم خندهدار بود. سر اینکه امشب برویم جلسه حاج منصور یا حاج محمود. خیلی که پافشاری میکرد من قهر میکردم. میافتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقتها کاری میکرد که نتوانم جلوی خندهام را بگیرم، میگفت آشتی آشتی و سر و ته قضیه را هم میآورد. اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیریها بود میرفت جلوی ساعت مینشست دستش را میگذاشت زیر چانهاش و میگفت وقت گرفتن از همین الان شروع شد باید تا نیم ساعت آشتی میکردم. میگفت قول دادی باید پاشم بایستی. با این مسخرهبازیهایش خود به خود قهر کردنم تمام میشد.
این آخریها حرفهای بودار میزد. هروقت که تلگرامش روشن میشد آنقدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمیکردم. مینوشت من یه عمر که شرمندتم، شرمندگیام جواب نداره، امام زمانم کار داده بهم، به خدا گیر افتادم منو حلال کن، منو ببخش، تو رو خدا، خواهش میکنم. ماموریتهای قبلی هم میگفت ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار. این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی چندین بار این کلمات را تکرار میکرد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و پنجم
وقتی خیلی طلب حلالیت میکرد، با تشر میگفتم به جای این ننه من غریبم بازی پاشو بیا.
از آن آدمهایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در ماموریت آخر قشنگ مینوشت: واقعا اینجا حضور دارن، همونطور که امامحسین شب عاشورا دستشون رو گرفتند و جایگاه یارانشون رو نشان دادن، اینجا هم واقعا همون جوریه. اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگتر حس کنی.
در کل ۲۹روزی که در منطقه بودم سه بار زنگ زد. آنجا اینترنت نداشتم و ارتباط اینترنتیمان هم قطع شد. خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت میکرد و مشخص بود کسی پهلویش هست که راحت نبود. هیچوقت اینقدر مؤدب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ میشود دوباره به پیامهایش نگاه میکنم. میبینم آنموقع به من همه چیز را گفته ولی گیرایی من ضعیف بوده و فحوای کلامش را نگرفتهام. از این واضحتر نمیتوانست بنویسد:
قبل از اینکه من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل میده.
مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه.
سفرم افتاده بود در ایام محرم. خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا اینقدر امروز و فردا میکند، از طرفی هم هیچ کدام از مراسمات آنجا به دلم نمیچسبید.
زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمیکشید. سالهای قبل با محمدحسین محرم و صفر سرمان را میزدی هیأت بود تهمان را میگرفتی هیأت. عربی نمیفهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه میشدم. افسوس میخوردم چرا تهران نماندم، ولی دلم را صابون میزدم برای اربعین.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و ششم
فکر میکردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم میافتد به هیأت و روضه به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران میشود. قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت باهم برویم پیادهروی اربعین. یادم نمیرود، یکشنبه بود زنگ زد، بهش گفتم اگر قرار نیست بیای راست و پوست کنده بگو من برگردم ایران. گفت نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد برمیگردم.
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبه هفته بعد چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بدقولی کند، یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد.
حاج آقا اومد. داخل اتاق راه میرفت. تا نگاهش میکردم چشمش را از من میدزدید. نشست روی مبل فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود. حرف نمیزد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نمیشد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت پاشو جمع کن بریم دمشق. مکث کرد نفس سختی از سینهاش آمد بالا، خودش را راحت کرد: حسین زخمی شده. ناگهان حاجخانم داد زد: نه شهید شده، به همه اول همین رو میگن.
سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم، لبم را گاز گرفتم پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین میچرخید. نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و هفتم
نفسم بند آمده بود. فکر میکردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون میرود. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگیاش را داشته باشم. نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستاصل شده بودم و فقط نماز میخواندم. حاج آقا گفت چمدونت رو ببند. اما نمیتوانستم. حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد. قرار بود ماشین بیاید دنبالمان. در این فرصت تندتند نماز میخواندم. داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت ماشین اومد. به سختی لباس پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین.
انگار این اتوبان کش میآمد و تمامی نداشت. نمیدانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت. هی میپرسیدم چرا هرچی میریم تموم نمیشه. حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که الان چه وقت دستشویی رفتنه؟
لبهایم میلرزید و نمیتوانستم روی کلماتم مسلط شوم.
میخواستم نذر کنم شاید خون ریزیاش بند میآمد. مغزم کار نمیکرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی، به کجا. میخواستم داد بزنم.
قبلاً چند بار خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل داری کار درستی نیست. وقتی عزیزترین چیزت رو در راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره. هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟
میگفتم درسته شهید چمران به آرزویش رسید، ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد. زیر بار نمیرفت.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و هشتم
هر موقع مسئلهای پیش میآمد، برای خودش روضه میخواند. دیدم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب. نمیدانم کجا بود، باید ماشین را عوض میکردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شد. جوانی دوید جلو و حاج آقا را بغل گرفت و به فارسی گفت تسلیت میگم. نفهمیدم چی شد، اصلا این نیرو از کجا آمد، که بهدو خودم را رساندم پیش حاج آقا. نمیدانم چطور از پیش نامحرمان رد شدم. جلوی جمعیت یقهاش را گرفتم. نگاهش را از من دزدید. به جای دیگری نگاه کرد. با دست چانهاش را گرفتم آوردم سمت خودم. برایم سخت بود جلوی مردان حرف بزنم، چه برسه داد بزنم، گفتم به من نگاه کنید. اشکهایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم مگه نگفتین زخمی شده. نمیتوانست خودش را جمع کند. به پایین نگاه کرد. مردهای دور و بر نمیتوانستند کاری بکنن، فقط گریه میکردن. مگه نگفتین خونریزی داره، اینا چی میگن. اشکش را پاک کرد و به چشمهایم نگاه کرد و گفت منم الان فهمیدم. نشستم کف خیابان سرم را گذاشتم روی سنگهای جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضهای که در مسجد رأسالحسین برایم خواند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و نهم
انگار همه بیتابی و پریشانیام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شل شد. بی حس بی حس . احساس میکردم که یکی آرامشم داد. جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه. کمکم خودم را جمع کردم. بازیها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که تو هم اینطور باش، محکم. حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شدهایم. به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند.
خانمی دلداریم میداد بعد که دید آرام نشستهام، فکر کرد بهتزدهام. میگفت اگه مات بمونی دق میکنی. گریه کن داد بزن جیغ بکش. با دستش شانههایم را تکان میداد: چیزی بگو.
میگفتند خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میاریم. از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت. زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. میگفتم قرار بود با هم برگردیم. میگفتند شهید هنوز تو حلب توی فیریزه. گفتم میمونم تا از فیریز درش بیارن. گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند، توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه. همه کادر پرواز مرد هستند. میگفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم. مرتب آدمها عوض میشدند، یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یکدندگیام را میدیدند، دست خالی برمیگشتند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هشتاد
آخر سر خود حاجآقا آمد و گفت: بیا یه شرطی با هم بذاریم، تو بیا بریم، من قول میدم هماهنگ کنم دوساعت با محمدحسین تنها باشی. خوشحال شدم، گفتم خونه خودم، هیچ کس هم نباشه. حاجآقا گفت چشم.
تو هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمیرفت، حتی آب. هنوز نمیتوانستم امیرحسین را بغل کنم. نه اینکه نخواهم، توانش را نداشتم. با خودم زمزمه کردم الهی بنفسی انت. آفریننده خود تو بودی. نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودت میدونی ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون باشی.
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم. در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمیآمد. اشک از روی صورتش میغلتید اما حرف نمیزد. نه فقط او همه انگار زبانشان بند آمده بود. بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش. رفته بودم با محمدحسین برگردم ولی چه برگشتنی. میگفتند بهتش زده که برّ و برّ همه رو نگاه میکنه. داد و فریاد راه نمیانداختم گریه هم نمیکردم. نمیدانم چرا ولی آرام بودم.
حالم بد شد. سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم از قطرههای آب پاشیده شده روی صورتم، حدس زدم بیهوش شدهام. یک روز بود چیزی نخورده بودم. شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیامهای تلگرامیاش را بخوانم. داخل اتاق رفتم. در را هم بستم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هشتاد و یکم
گفتند بیا معراج. حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم، از طرفی هم نگران بود حالم بد شود. گفتم مگه قرار نبود با هم تنها باشیم. شما نگران نباشید من حالم خوبه.
خیالم راحت شد، سر به تن داشت. آرزویش بود مثل اربابش شهید شود. پیشانیاش مثل یخ بود. بهبه زینت ارباب شدی، خرج ارباب شدی، نوش جونت. حقت بود.
اول از همه ابروهایش را هم مرتب کردم. دوست داشت؛ خوشش میآمد وقتی ابروهایش را نوازش میکردم خوابش میبرد. دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود؛ همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد و میخندید: نکش میدونی بابت هر تار اینا ۵۰۰ هزار تومان پول دادم. یک سال هم نشد.
پلاستیک دور بدن را باز کرده بودند بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود.
از من پرسیدند کربلا و مکه که رفتید لباس آخر خریدید؟؟؟
گفتم اتفاقاً من چند بار گفتم ولی قبول نکرد. میگفت من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن.
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند میخواستم بدنش را خوب ببینم سالمِ سالم بود. فقط بالای گوش یک تیر خورده بود. وقتش رسیده بود همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم. همان وصیتهایی که هنگام بازیهای ما میگفت. راحت کنارش نشستم. امیرحسین را نشاندم روی سینهاش درست همانطور که خودش میخواست.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت هشتاد و دوم
بچه دست انداخت به ریشهای بلندش. یا زینب چیزی جز زیبایی نمیبینم.
گفته بود اگه جنازهای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت. بلند بلند میگفتم نوش جونت نوش جونت.
میبوسیدمش میبوسیدمش میبوسیدمش. این ساعت را فقط بوسیدمش. بهش میگفتم بیبی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزهها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش. سلام من رو به ارباب برسون.
به شانههایش دست کشیدم. شانههای همیشه گرمش، سرد سرد شده بود.
چشمش باز شد. حاج آقا فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که تابوت را ببرند داخل حسینیه. نمیتوانستم دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری این نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند که باید فریز بشه. داشتم دیوانه میشدم. هی میگفتن فریز فریز فریز فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو میخواست که نداشتم. حریف نشدم تابوت را بردن داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم یا زینب باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن من رو نه. بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند. پشت تابوتش که حرکت میکردم میگفتم: ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود. این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتونستم به پای جمعیت برسم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_سوم و #قسمت_آخر
فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانهمان تا مقبره شهدا تشییع شد. همانجا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام.
مداح داشت روضه علیاصغر میخواند. نمیدانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خواندن. بعد هم گفت همین دفعه آخر که داشت میرفت، گفت من دارم میرم و دیگه هم برنمیگردم، تو مراسمم برای بچهام لالایی بخوان.
محمدحسین نوحه (رسیدی کربلا خیره شو/ به گنبد و گلدستهها خیره شو) را خیلی دوست داشت. نمیدانم کسی به گوش مداح رساند یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
یکی از رفیقهای محمدحسین که جزو مدافعان حرم بود، آمد که: اگه میخواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برید بهشت زهرا. خواهر و مادر محمدحسین هم بودن. موقع سوار شدن به من گفت محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده. اونجا با هم عهد بستیم هرکدوم زودتر شهید بشه اون یکی هوای زن و بچهاش رو داشته باشه.
گفتم میتونین کاری کنید برم تو قبر. خیلی همراهی و راهنماییام کرد. آبانماه بود و هوا هم خیلی سرد. باران هم نمنم میبارید. وقتی رفتم پایین تمام بدنم مورمور شد و تنم به لرزه افتاد. همه روضههایی که برایم خوانده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود داخل قبر برام زیارت عاشورا بخون، روضه بخون، اشک گریه برای امام حسین رو بریز تو قبر، تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه.
صدای "این گل پرپر از کجا آمده" نزدیکتر میشد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم اشک روضه امامحسین باشد نه از دست دادن محمدحسین.
هرچه به ذهنم میرسید میخواندم و گریه میکردم. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود. به من میگفت شما زودتر برو بیرون. نگاهی به قبر انداختم. باید میرفتم. فقط صداهای درهم و برهمی میشنیدم که از من میخواستند بروم بالا. اما نمیتوانستم. تازه داشت گرم میشد داییام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه وصیتهایش را انجام داده بودم. درست مثل همان بازیها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریهزاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین در تابوت را باز کرد. برایم سخت بود ولی دل کندن سختتر. چشمهایش کامل بسته نمیشد. میبستند دوباره باز میشد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر پاهایم بیحس شد. کنار قبر زانو زدم. همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکیاش را بیرون آوردم. همان که محرمها میپوشید. چفیه مشکی هم بود. صدایش میلرزید. به آنها گفتم این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش. خدا خیرش بدهد در آن زمان با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر. به آن آقا گفتم شهید میخواست برایش سینه بزنم شما میتونید. بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود. نمیتوانست حرف بزند. چند دفعه روی سینهاش زد بهش گفتم نوحه هم بخونید. برگشت نگاهم کرد. صورتش خیس خیس بود. نمیدانم اشک بود یا آب باران. پرسید چی بخونم. گفتم هرچی زبونت اومد. گفت خودت بگو. نفسم بالا نمیآمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را میفشرد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین، دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین.
برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام داده. خیالم راحت شد. پیش پای ارباب تازه سینه زده بودند.
👌کتاب تمام
ولی راهش
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1