#قصه_دلبری
#قسمت_هشتاد_و_سوم و #قسمت_آخر
فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانهمان تا مقبره شهدا تشییع شد. همانجا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام.
مداح داشت روضه علیاصغر میخواند. نمیدانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خواندن. بعد هم گفت همین دفعه آخر که داشت میرفت، گفت من دارم میرم و دیگه هم برنمیگردم، تو مراسمم برای بچهام لالایی بخوان.
محمدحسین نوحه (رسیدی کربلا خیره شو/ به گنبد و گلدستهها خیره شو) را خیلی دوست داشت. نمیدانم کسی به گوش مداح رساند یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
یکی از رفیقهای محمدحسین که جزو مدافعان حرم بود، آمد که: اگه میخواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برید بهشت زهرا. خواهر و مادر محمدحسین هم بودن. موقع سوار شدن به من گفت محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده. اونجا با هم عهد بستیم هرکدوم زودتر شهید بشه اون یکی هوای زن و بچهاش رو داشته باشه.
گفتم میتونین کاری کنید برم تو قبر. خیلی همراهی و راهنماییام کرد. آبانماه بود و هوا هم خیلی سرد. باران هم نمنم میبارید. وقتی رفتم پایین تمام بدنم مورمور شد و تنم به لرزه افتاد. همه روضههایی که برایم خوانده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود داخل قبر برام زیارت عاشورا بخون، روضه بخون، اشک گریه برای امام حسین رو بریز تو قبر، تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه.
صدای "این گل پرپر از کجا آمده" نزدیکتر میشد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم اشک روضه امامحسین باشد نه از دست دادن محمدحسین.
هرچه به ذهنم میرسید میخواندم و گریه میکردم. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود. به من میگفت شما زودتر برو بیرون. نگاهی به قبر انداختم. باید میرفتم. فقط صداهای درهم و برهمی میشنیدم که از من میخواستند بروم بالا. اما نمیتوانستم. تازه داشت گرم میشد داییام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه وصیتهایش را انجام داده بودم. درست مثل همان بازیها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریهزاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین در تابوت را باز کرد. برایم سخت بود ولی دل کندن سختتر. چشمهایش کامل بسته نمیشد. میبستند دوباره باز میشد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر پاهایم بیحس شد. کنار قبر زانو زدم. همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکیاش را بیرون آوردم. همان که محرمها میپوشید. چفیه مشکی هم بود. صدایش میلرزید. به آنها گفتم این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش. خدا خیرش بدهد در آن زمان با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر. به آن آقا گفتم شهید میخواست برایش سینه بزنم شما میتونید. بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرده بود. نمیتوانست حرف بزند. چند دفعه روی سینهاش زد بهش گفتم نوحه هم بخونید. برگشت نگاهم کرد. صورتش خیس خیس بود. نمیدانم اشک بود یا آب باران. پرسید چی بخونم. گفتم هرچی زبونت اومد. گفت خودت بگو. نفسم بالا نمیآمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را میفشرد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتم:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین، دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین.
برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام داده. خیالم راحت شد. پیش پای ارباب تازه سینه زده بودند.
👌کتاب تمام
ولی راهش
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1