#یامقلبالقلوب
عرض سلام و ادب و احترام
سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک.
با آرزوی سالی پر از خیر و برکت و سلامت و سعادت در پناه قرآن و اهل بیت انشاءالله. 🌸
@kimiayesaadat1
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌷نوروز بمانید که ایام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
🌷 آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام شمایید
🌷خورشید گر از بام فلک عشق فشاند
خورشید شما،عشق شما، بام شمایید
🌷ایام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایام شمایید
@kimiayesaadat1
15.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 چرا در مورد نحوه حکومت امام زمان(عج) گفتگو نمیکنیم؟
⭕️ نحوه افزایش رفاه در زمان ظهور؟
#یاد_امام_زمان
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت سوم
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد. دیدم فقط چندتا تکه موکت پهن کردهاند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت! در جواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه!
وقتی دیدم توجهی نمیکند، رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم. جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید. سربهزیر آمد که بفرمایین! بدون مقدمه گفتم: این موکتا کمه! گفت: قد همینشم نمیان! بهش توپیدم: ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه! او هم با عصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش.
همین که دعا شروع شد، روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند. همهشان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم.
یکبار از کنار معراج شهدا یکیاز جعبههای مهمات را آوردیم اتاقبسیجخواهران بهجای قفسهکتابخانه. مقرر کرده بود برای جابهجایی وسایلبسیج، حتماً باید نامهنگاری شود. همهیکارها با مقررات و هماهنگی او بود. منکه خودم را قاطی این ضابطهها نمیکردم، هرکاری بهنظرم درست بود، همانرا انجام میدادم.
جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد. چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور میرفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخوری پرسید:این اینجا چیکار میکنه؟ همه بچهها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی بههمه نگاه کردم، دیدم کسی نُطق نمیزند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: گوشهمعراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه!
با عصبانیت گفت: من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اونوقت شما به این راحتی میگید کارش داشتین! حرفدلم را گذاشتم کفدستش: مقصر شمایین که باید همهی کارها زیرنظر و با تائید شما انجام بشه! اینکه نشد کار!
لبخندی نشست رویلبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآوری که: زودتر جلسه رو شروع کنین، بحث رو عوض کرد.
#ادامہ_دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
امیرالمؤمنین عليه السلام فرمودند:
دانش ها تفريح اهل ادب اند ✨
غررالحكم حدیث ۹۹۳
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت چھارم
وسط دفتربسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آندور و بر نبود. نه که آدم جیغجیغویی باشم، ناخودآگاه از تهدلم بیرونزد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که بهزور جلوی خندهاش را گرفتهبود، گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو! اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشد. قیافهی جا افتادهای داشت. اصلاً توی باغ نبودم. تاحدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. میگفتم تهِتهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بیمحلی به خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمیگردد!
به خانم ابویی گفتم: بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون! شاکی هم شدم که چطور بهخودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهی نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد، از من انکار و از او اصرار.
سر در نمیآوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار مینشست، حالا اینطور مثل سایه همهجا حسش میکنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده میشد. ناغافل مسیرم را کجمیکردم، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا میرفتم جلوی چشمم بود: معراجشهدا، دانشکده، دمدرِدانشگاه، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری. گاهی هم سلامی میپراند.
دوستانم میگفتند: از این آدم ماخوذ به حیا بعیده اینکار !
#ادامہ_دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1