eitaa logo
کلاس هفتمی ها
8.3هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
2.5هزار فایل
تخصصی کلاس هفت/پایه هفتم دبیرستان/اول متوسطه/شبکه آموزش/شبکه چهار/فیلم/آموزش/درس/ سفارش تبلیغ در ایتا و سروش👇 👇 @tabliqhatekhas سابقه تبلیغات در ایتا و سروش:👇 @savabeq نشانی کانال‌های سایر کلاس ها👇 @klase1_12 کانال سرگرمی های کودکانه👇 @dabestanee
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ فرزندم، هرگز دزدی نکن! 🔹مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رسیده‌اش گفت: پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدی‌ست، در زندگی هرگز دزدی نکن. 🔸پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته. 🔹پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد: در زندگی دروغ نگو، چراکه اگر گفتی، صداقت را دزدیده‌ای. 🔸خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده‌ای. 🔹خشونت نکن، که اگر کردی، محبت را دزدیده‌ای. 🔸ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را دزدیده‌ای. 🔹بی‌حیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیده‌ای. 💢 پس در زندگی فقط دزدی نکن. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ از عالم قبر چه خبر؟ 🔹همسر شیخی از او پرسید: پس از مرگ چه بلایی به سرمان می‌آورند؟ 🔸شیخ پاسخ داد: هنوز نمرده‌ام و از آن دنیا بی‌خبر هستم، ولی امشب برایت خبر می‌آورم. 🔹یک‌راست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشم‌های شیخ غلبه می‌کرد؛ ولی خبری از نکیرومنکر نبود. 🔸چند نفری با اسب و قاطر به‌سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطرها، شیخ از خواب پرید و گمان کرد که نکیرومنکر دارند می‌آیند. 🔹وحشت‌زده از قبر بیرون پرید. بیرون‌پریدن او همان و رم‌کردن اسب‌ها و قاطرها همان‌! 🔸قاطرسواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به شیخ افتاد، او را به باد کتک گرفتند. 🔹شیخ با سروصورت زخمی به خانه برگشت. 🔸همسرش پرسید: از عالم قبر چه خبر؟! 🔹گفت: خبری نبود، ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کـسی را رم ندهی، کاری با تو ندارند! 🔻واقعیت همین است: ◽اگر نان کسی را نبریده باشیم؛ ◽اگر آب در شیر نکرده باشیم؛ ◽اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم؛ ◽اگر جنس نامرغوب را به‌جای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم؛ ◽اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم؛ ◽و اگر بندگی خدا را کرده باشیم؛ 🔹هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد! 💢خدایا آخر و عاقبت ما را ختم به‌خیر کن. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ چوب خدا 🔹یکی از بزرگ‌ترین فقیهان جهان تشیع در نجف می‌زیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده‌ است. 🔸آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک می‌خورد! 🔹وقتی از او در این باره پرسیدند، گفت: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد! 🔸از او پرسیدند: چرا طلاقش نمی‌دهید؟ 🔹گفت: این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‏‌های خداست، چون وقتی بیرون می‌آیم و برای نماز می‌ایستم، تمام صحن، پشت‌سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. 🔸گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان‌وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود. 🔹این چوب الهی است، این باید باشد! 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ گمان نیکوی مردم را به‌راستی تحقق کنیم تا خداى تعالى گمان ما را به‌راستى تحقق دهد 🔹روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حمله راهزنان قرار گرفت. خواجه‌ای ثروتمند هم، همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت. 🔸خواجه از ترس ازدست‌دادن مالش، آن را برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت: در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند. 🔹به بیابان رفت. خیمه‌اى دید که در آن پلاس‌پوشى نشسته، کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن داشت. پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد. 🔸پلاس‌پوش گفت: در خیمه رو و در گوشه‌اى بگذار. 🔹خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت. 🔸چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است. 🔹پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاس‌پوش کرد. چون به آنجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى‌کردند و پلاس‌پوش هم در میان آنان نشسته و به نظر می‌آمد که رئیس آنان باشد. 🔸خواجه گفت: آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم! 🔹پس خواست بازگردد، اما راهزن (پلاس‌پوش) او را بدید و آواز داد که بیا. 🔸خواجه از ترس جانش به نزد پلاس‌پوش آمد. 🔹راهزن گفت: چه کار دارى؟ 🔸گفت: جهت امانت آمده‌ام. 🔹گفت: همان‌جاست که نهاده‌اى. بردار. 🔸خواجه برفت و برداشت. 🔹یاران گفتند: ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى‌دهى. 🔸پلاس‌پوش گفت: او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى‌برم. من گمان او را به‌راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به‌راستى تحقق دهد. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ عبادت به‌جز خدمت خلق نیست 🔹خانم و آقایی بە میدانی که کارگران در آن می‌ایستند تا کاری پیدا کنند، می‌روند و می‌گویند به سه کارگر نیاز دارند، ولی بیشتر از ۲۰هزار تومان برای یک روز کار به آن‌ها نمی‌دهند. 🔸خیلی‌ها عقب‌گرد می‌کنند و نمی‌روند، ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیازمند بودند به ناچار برای ۲۰هزار تومان همراه آن زن‌ومرد می‌روند که کار کنند. 🔹وقتی به خانه آن زن‌ومرد می‌رسند حسابی مورد پذیرایی قرار می‌گیرند. 🔸سپس یکی از کارگران می‌گوید: کار ما را بگویید تا کارمان را شروع کنیم. 🔹صاحب‌کار می‌گوید: ما کاری نداریم که انجام بدهید. فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم. 🔸پس از دقایقی صاحب‌خانه با ۶میلیون تومان پول نقد وارد اتاق می‌شود و به هر نفر از کارگران ۲میلیون تومان می‌دهد. 🔹و می‌گوید: این ۶میلیون پول حج‌مان بود که انصراف دادیم. شما که به‌خاطر ۲۰هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما می‌دهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد. ‎‌‌‌ 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ سزای حرام خدا در مال‌التجاره تباهی مال خواهد بود 🔹دو برادر را از پدر تاکستانی به ارث رسید. بخشی از محصولشان را کشمش کردند تا در زمستان آن را بفروشند. 🔸برادر بزرگ‌تر که حبه‌های انگورش کاملاً خشک شده بود آن‌ها را جمع کرد و در گونی ریخت و در انبار برد. 🔹اما برادر کوچک‌تر که طمّاع بود حبه‌های انگور را کمی زودتر که هنوز زیاد خشک نشده بودند جمع کرد تا در ترازو وزنش سنگین آید و سود بیشتری به خیال خود بر جیب زند. 🔸چون زمستان رسید هردو برادر سراغ انبار خود رفتند تا کشمش‌های خود را برای فروش به بازار بَرند. 🔹کشمش‌های برادر اول سالم و تمیز مانده بود ولی کشمش‌های برادر دوم کپک زده و فاسد و شیره‌مال شده بود طوری که مجبور شد همه آن‌ها را دور بریزد. 🔸برادر اول به برادر دوم گفت: ای برادر! کسی که کشمش می‌خرد بدان انگور از تو نمی‌خرد، پس آب انگور در کشمش حرام می‌شود و سزای کسی که حرام خدا از حلال خدا در تجارت جدا نکند، تباهی تمام مال التجاره او خواهد بود. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ داشتن هدف و تمرکز، لازمه موفقیت 🔹پادشاهی مادرزادی لنگ بود و یک پایش کوتاه‌تر از دیگری بود. 🔸یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، برای مشخص‌کردن جانشینش جمع کرد. 🔹سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. 🔸پادشاه گفت: تک‌تک به‌سمت درخت حرکت کنید. هرکس رد پایش یک خط راست باشد، جانشین من می‌شود. 🔹همه این کار را کردند و به درخت رسیدند. 🔸وقتی پادشاه به رد پای به‌جامانده روی برف پشت‌سرشان نگاه می‌کرد، دید درست است که به درخت رسیدند، ولی همه زیگزاگی و کج‌ومعوج. 🔹تا اینکه آخرین نفر خود پادشاه به‌سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. 🔸پادشاه به سرداران گفت: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می‌کردم و قدم برمی‌داشتم، اما شما پاهایتان را نگاه می‌کردید، نه هدف را. 💢 تمرکز داشتن و هدف داشتن هر دو لازمه موفقیت است. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ چرخ‌وفلک روزگار 🔹به روزگار گفتند‌: چرا روی چرخ‌وفلک تو بعضیا بالان و بعضیا پایین؟ 🔸لبخند زد و گفت: نگران نباش می‌چرخد! چه برای آنکه می‌خندد، چه برای آنکه می‌گرید. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ مشکلات و ناملایمات زندگی چیزی از ارزش شما کم نمی‌کند 🔹یک سخنران معروف در مجلسی که ۲۰۰ نفر در آن حضور داشتند، یک ۱۰۰دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ 🔸دست همه حاضرین بالا رفت. 🔹سخنران گفت: بسیارخب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می‌خواهم کاری بکنم. 🔸سپس در برابر نگاه‌های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ 🔹باز هم دست‌های حاضرین بالا رفت. 🔸این بار مرد، اسکناس مچاله‌شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. 🔹بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ 🔸و باز دست همه بالا رفت.  🔹سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس درآوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما همچنان خواهان آن هستید. 🔸در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می‌گیریم یا با مشکلاتی که روبه‌رو می‌شویم، خم می‌شویم، مچاله می‌شویم، خاک‌آلود می‌شویم و احساس می‌کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این‌گونه نیست و صرف‌نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده، هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ هرگز نگویید «او شکست‌ خورد»، بگویید «او هنوز موفق نشده است» 🔹تاجری ورشکست شده بود. روزی یکی از بزرگان برای تصمیم‌گیری درمورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت. از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او بیاورند. 🔸یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی‌توان به مشورتش اعتماد کرد. 🔹وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه‌ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. 🔸او روی دیگر موفقیت را به‌وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می‌شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می‌تواند سیاه‌‌چاله‌های منجر به شکست را به ما نشان دهد. 🔹بدانید وقتی کسی موفق می‌شود چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست می‌خورد هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می‌تواند به دیگران منتقل کند. 🔸وقتی کسی شکست می‌خورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ دوستانت را نزدیک بدار و دشمنانت را نزدیک‌تر 🔹زمانی که پسربچه‌ای ۱۱ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی بهم زدند و پولم را هم به زور ازم گرفتند. 🔸وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. 🔹پدرم نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. واقعا که مایه شرم است که از سه پسربچه نادان کتک بخوری. فکر می‌کردم پسر من باید زرنگ‌تر از این‌ها باشد، ولی ظاهرا اشتباه می‌کردم. 🔸بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکل خودته، باید خودت حلش کنی! 🔹وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. 🔸اول گفتم یکی‌یکی می‌توانم از پسشان بربیایم. آن‌ها را تنها گیر می‌آورم و حسابشان را می‌رسم، اما بعد گفتم نه آن‌ها دوباره باهم متحد می‌شوند و باز من را کتک می‌زنند. 🔹ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به‌آرامی پشت‌سر آن‌ها حرکت کردم. آن‌ها متوجه من نبودند. 🔸سر یک کوچه خلوت صدا زدم: هی بچه‌ها! صبر کنید. 🔹بعد رفتم کنار آن‌ها ایستادم و شکلات‌ها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. 🔸آن‌ها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلات‌ها را از من گرفتند و تشکر کردند. 🔹من گفتم: چطور است باهم دوست باشیم؟ 🔸بعد قدم‌زنان باهم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آن‌ها را خجالت‌زده کرده بود. 🔹پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه می‌رفتیم و باهم برمی‌گشتیم. به‌واسطه دوستی من و آن‌ها تا پایان سال همه از من حساب می‌بردند و از ترس دوست‌های قلدرم هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد با من بحث کند. 🔸روزی قضیه را به پدرم گفتم. 🔹پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام‌جو. 🔸اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند. 💢 دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیک‌تر. 🗳برای ثبت سفارش تبلیغات در کانال‌های مدارس به نشانی زیر در ایتا یا سروش مراجعه نمایید 👇👇 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ➡️ https://eitaa.com/tabliqhatekhas ➡️ https://splus.ir/tabliqhatekhas
🔅 ✍️ آرزوهايتان را به خدا بسپارید 🔹روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت. درون بشکه‌ها پر از عسل بود. 🔸پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود. 🔹به بازرگان گفت: از تو می‌خواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. 🔸تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت. 🔹سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. 🔸آن مرد تعجب کرد و گفت: از تو مقدار کمی درخواست کرد، نپذیرفتی. الان می‌خواهی یک بشکه کامل به او بدهی؟ 🔹تاجر جواب داد: او به‌اندازه خودش درخواست می‌کند و من در حد و اندازه خودم می‌بخشم. 💢 کاسه‌های حوائج ما کوچک و کم‌عُمقند، خدایا خودت به‌اندازه سخاوتت بر ما عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمی‌شناسیم.