گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی
#فاضل_نظری
#آن_ها
@kochebagh_sher
@taranom_org
بی گمان من هم که مهرت را به جانم داشتم
مثل مردم چشم در سود و زیانم داشتم
با شکستم دشمنان را شادمان کردم، ولی
کاش، نفعی هم برای دوستانم داشتم
مثل یک فواره حکم سرنگونی با من است
شرم ها از شوق های ناگهانم داشتم
مثل اشک روی نقاشی به هم آمیختم
رنگ هایی را که در رنگین کمانم داشتم
گر چه میدانستم آخر خود مرا خواهی فروخت
انتظار دیگری از باغبانم داشتم
#فاضل_نظری
#آن_ها
@kochebagh_sher
هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم
بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم
زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من
سنگهایی را که در مرداب و ماه انداختم
عشق با من نابرادر بود، چون عاقل شدم
یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم
تا دل پرهیزگارم را ببینم توبهکار
با شعف خود را در آغوش گناه انداختم
سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب
چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم
#فاضل_نظری
#آن_ها
@kochebagh_sher
تقدیر، نه در رمل نه در کاسه ی چینی ست؟!
آینده ی ما دورتر از آیینه بینی ست
ما هر چه دویدیم، به جایی نرسیدیم
ای باد! سر انجام تو هم گوشه نشینی ست
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم؛ عشق زمینی ست
یک لحظه به بخشایش او شک نتوان کرد
با این همه تردید، در این باره یقینی ست
شادم که به هر حال به یاد توأم، اما
خون می خورم از دست تو و باز غمی نیست
#فاضل_نظری
#آن_ها
@kochebagh_sher
ما نه سقراط، نه افلاطونیم
منطق و فلسفه ی اکنونیم
هر چه همرنگ جماعت شویم
باز هم وصله ی ناهمگونیم
از تماشای انار لب رود
سیر چشمیم ولی دلخونیم
من و آیینه به هم محتاجیم
من و آیینه به هم مدیونیم
به طوافم مبر ای سرگردان
ما از این دایره ها بیرونیم
#فاضل_نظری
#آن_ها
@kochebagh_sher
چشم به قفل قفسی هست و نیست
مژده فریادرسی هست و نیست
می رسد و می گذرد زندگی
آه که هردم نفسی هست و نیست
حسرت آزادای ام از بند عشق
اول و آخر هوسی هست و نیست
مرده ام و باز نفس می کشم
بی تو در این خانه کسی هست و نیست
کیست که چون من به تو دل بسته است
مثل من ای دوست بسی هست و نیست
#فاضل_نظری
#آن_ها
@kochebagh_sher
از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده ام بر سر بازار
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطره ی بوسه ی دیدار
روزی که شکست آینه با گریه چه می گفت
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار
تا لحظۀ بوسیدن او فاصله ای نیست
ای مرگ، به قدر نفسی دست نگه دار
#فاضل_نظری
#آن_ها
@kochebagh_sher
تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن
آه این منم ای آینه! کم سرزنشم کن
آن روز که من دل به سر زلف تو بستم
دل سرزنشم کرد، تو هم سرزنشم کن
ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد
در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن
یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم
اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن
من سایهی پنهان شده در پشت غبارم
آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن
#آن_ها
#فاضل_نظری
@kochebagh_sher
گفتی بگو راز خزان ها را به آنها
پایان تلخ داستان ها را به آنها
گل ها نمی دانند اما می رسانم
پیغام رنج باغبان ها را به آنها
ای کاش هرگز بادبادک ها نفهمند
بسته است دستی ریسمان ها را به آنها
برفی که روی بام های شهر بارید
واکرد پای نردبان ها را به آنها
یا در قفس آتش بزن پروانه ها را
یا باز گردان آسمان ها را به آنها
چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست
وامی نهم بعداز تو «آنها» را به «آن ها»
#فاضل_نظری
#ضد
#آن_ها
@kochebagh_sher
از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده ام بر سر بازار
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطره ی بوسه ی دیدار
روزی که شکست آینه با گریه چه می گفت
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار
تا لحظۀ بوسیدن او فاصله ای نیست
ای مرگ، به قدر نفسی دست نگه دار
#فاضل_نظری
#آن_ها
#دیوار_به_آینه
@kochebagh_sher
گفتی بگو راز خزان ها را به آنها
پایان تلخ داستان ها را به آنها
گل ها نمی دانند اما می رسانم
پیغام رنج باغبان ها را به آنها
ای کاش هرگز بادبادک ها نفهمند
بسته است دستی ریسمان ها را به آنها
برفی که روی بام های شهر بارید
واکرد پای نردبان ها را به آنها
یا در قفس آتش بزن پروانه ها را
یا باز گردان آسمان ها را به آنها
چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست
وامی نهم بعداز تو «آنها» را به «آن ها»
#فاضل_نظری
#ضد
#آن_ها
@kochebagh_sher
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم
زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم
آخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی ست
در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم
مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم
#فاضل_نظری
#آن_ها
#سفر_3_آخرین_منزل_ما
♥️ @kochebagh_sher