eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
247 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 امام صادق (عليه السلام) : ☘ طَلَبْتُ نُورَ الْقَلْبِ فَوَجَدْتُهُ فِي التَّفَكُّرِ وَ الْبُكَاءِ وَ طَلَبْتُ الْجَوَازَ عَلَى الصِّرَاطِ فَوَجَدْتُهُ فِي الصَّدَقَةِ وَ طَلَبْتُ نُورَ الْوَجْهِ فَوَجَدْتُهُ فِي صَلَاةِ اللَّيْل ✍ روشنايے دل را جوييدم و آن را در انديشيدن و گريستن يافتم ✍ و گذر از صراط را جوييدم و آن را در صدقه دادن يافتم ✍ و نورانيّت چهره را جوييدم و آن را در نمازشب يافتم. 📘مستدرك الوسائل ج12، ص173 💠 @kodak_novjavan1399
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۴ 🌷 🇮🇷 درهای مخفی بیشتری ، 🇮🇷 از دیوارهای هرم باز شدند . 🇮🇷 و موجودات عجیب و غریب بیشتری نیز ، 🇮🇷 از آنها خارج شدند . 🇮🇷 نواب ، با ذولفقار و مشت و لگد ، 🇮🇷 همه را ، نابود کرد . 🇮🇷 مدتی مکث کردند و به درها نگاه می کردند 🇮🇷 و آماده باش ، منتظر ماندند . 🇮🇷 وقتی مطمئن شدند که دیگر کسی ، 🇮🇷 از آن درها ، بیرون نمی آید ؛ 👈 نشستند تا استراحتی کنند . 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 نواب جون ، حالا باید چکار کنیم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 باید داخل اون درها بشیم 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 به نظرت از کدوم در داخل بشیم ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 نمی دونم ، باید فکر کنم ، 🌸 شما هم بشینید ، فکر کنید . 🇮🇷 نواب ، چشمانش را بست و آرام گفت : 🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 ناگهان از یکی از درها ، نوری درخشید 🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ، 🇮🇷 خنده کنان ، به طرف آن در رفتند . 🇮🇷 داخل آن در شدند و پس از طی کردن مسافتی ، 🇮🇷 به دو راهی رسیدند . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فعلا جلو نرید تا یه نشانه ای بیاد . 🇮🇷 نواب دوباره با خود گفت : 🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 اما هر چه منتظر ماند ، 🇮🇷 هیچ نشانه ای ندید . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 خب شما از سمت راست برید ، 🌸 من هم از سمت چپ . 🇮🇷 نواب ، وارد سالن بزرگ دیگری شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، وارد همان سالن شدند 🇮🇷 صندوقچه ای در آن سالن بود . 🇮🇷 که درون آن صندوق ، نوری می درخشید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
بدترین و بهترین بنده خدا روزی حضرت موسی (ع)روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد واز درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است . حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت ، پدری با فرزندش اولین کسانی بودندکه از در شهر خارج شدند. حضرت موسی گفت:این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست ، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد وپس از سپاس ازخدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت:بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم. ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو وآخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی (ع) به در ورودی شهر رفت ودید آخرین نفر همان پدر با فرزند ش است ! رو به درگاه خدا کرد وگفت:خداونداچگونه ممکن است بدترین وبهترین بنده ات یک نفر باشد. ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود ، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسیدبابا ! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد:آسمانها فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد ،اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است. فرزند پرسید:بزرگتر از گناهان تو چیست ؟ پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بودبه ناگاه بغضش ترکید وگفت : عزیزم مهربانی وبخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است... ندا آمد ای موسی این بنده من هنگامی که به گناهان خود و بزرگی و بخشندگی خدایش معترف شد و بغض کرد دیگر از گذشته او همه را بخشیدم و موقع برگشت از پاکترین و بهترین بندگانم شد... 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾☘ قسمت سوم زندگینامه حضرت لوط (ع) ____________________ ☘🌾فرشتگان که بصورت بشر در آمده بودند ، در سر راه خود ، بخانه ابراهیم خلیل وارد شدند و بعنوان میهمان تازه وارد بر سفره او نشست . ابراهیم که پیامبری مهربان و مهمان نواز بود ، برای پذیرائی میهمانان ، تلاش گسترده ای را آغاز کرد و گوساله ای را سر برید و گوشت آنرا بریان کرد و در برابر آنان نهاد . ☘🌾میهمانان به تماشای غذاهای مطبوع اکتفا کرده و دست بسوی آن دراز نکردند . غذا نخوردن میهمانان ، ابراهیم را نگران کرد ولی بزودی با بیان ماءموریت خود - هلاک کردن قوم لوط - او را از نگرانی در آوردند . ☘🌾در همان حال فرشتگان مژده فرزندی شایسته - اسحاق - را به ابراهیم و ساره دادند . آری خداوند که پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند ، اجر بانوئی همانند ساره که در راه اهداف همسرش ابراهیم سختی های بسیاری را تحمل نموده و برای نشر و گسترش اساس یکتاپرستی ، دوش بدوش او فداکاری کرده بود ، به او عطا فرمود . ☘🌾در دوران پیری و سالخوردگی ، در حالیکه حدود نود سال از عمر ساره گذشته بود و در چنین دورانی احتمال باروری زنان وجود ندارد ، خداوند با ابراهیم و ساره ، اسحاق را عطا فرمود . ☘🌾فرشتگان با ابراهیم خداحافظی کردند و بجانب روستای ( سدوم ) رهسپار شدند . قبل از غروب آفتاب بآن روستا رسیدند و لوط را که در مزرعه خود در بیرون از قریه سرگرم کار بود ، ملاقات کردند و از او خواستند ، شب را در خانه او بگذرانند و میهمان او باشند . ☘🌾مشکل بزرگی برای لوط بود . او که مردم روستا و اخلاق زشت آنها را میدانست ، برای این میهمانان جوان و زیبا روی ، احساس خطر میکرد . ☘🌾آری ، آنها هر تازه واردی قدم به آن روستا میگذاشت ، بدون کمترین شرم و حیا مورد آزار و تجاوز وحشیانه قرار میدادند و به هیچکس رحم نمیکردند . ادامه داستان در قسمت بعد ..... 🍃 🌸🍃 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۵ 🌷 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 بچه ها ، فکر کنم ، 🌸 گنج ما توی او صندوقچه است . 🇮🇷 همه به طرف صندوقچه دویدند 🇮🇷 که ناگهان ، موجودی بزرگ ، شبیه هشت پا ، 🇮🇷 و دارای دو سر ، جلوی آنان ظاهر شد . 🇮🇷 نواب با دیدن هشت پای دو سر ، 🇮🇷 با ترس و وحشت ، 🇮🇷 شمشیرش را به طرف او گرفت . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 پشت سر نواب مخفی شدند . 🇮🇷 و وحشت زده گفتند : 🌟 نواب ، تو رو خدا ، بیا از اینحا بریم 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فعلا نمی تونیم ؛ 🌸 این همه راه اومدیم ، 🌸 نمی تونیم دست خالی برگردیم ؛ 🌸 مردم ما ، کشور ما ، مذهب و دین ما ، 🌸 به کمک ما نیاز دارن . 🌸 پس می مونیم و می جنگیم . 🇮🇷 ناگهان هشت پای بزرگ گفت : 🌷 حتی اگه کشته بشی ؟! 🇮🇷 نواب با تعجب گفت : 🌸 تو هم می تونی حرف بزنی ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 من همیشه می تونستم حرف بزنم 🐲 اما کسی حرفای منو نمی فهمید 🐲 تو هم نمی فهمیدی ، 🐲 ولی سنگ سلیمان ، داره به تو کمک می کنه 🐲 تا حرفای منو بفهمی 🇮🇷 نواب گفت : سنگ سلیمان دیگه چیه ؟ 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب دیوونه شدی ؟! 🌟 با کی داری حرف می زنی ؟! 🇮🇷 نواب یک نگاهی به حسن انداخت ؛ 🇮🇷 و سپس به هشت پا رو کرد و گفت : 🌸 تو دوستی یا دشمن ؟! 🇮🇷 هشت پا گفت : 🐲 من نگهبانم ، نگهبان این صندوقچه ؛ 🐲 قصد آزار و کشتن کسی رو ندارم 🐲 اما اگر از اینجا نرید ، 🐲 مجبور می شم ، شما رو بکشم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
🌷 امام صادق علیه السلام فرمودند: اگر کسی تنها ٢ حدیث ما را و و آنرا به دیگران ، اين کوشش بالاتر از ثواب عبادت ٦٠ سال خواهد بود. 📗 منیة المرید، ۱۸۲ 🍃 🌼🍃 @kodak_novjavan1399
☘ پیامبر اکرم (ص) : کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت‏ به پدر و مادرش نیکی کند و صله رحم بجای آورد. 🍀پیامبر اکرم (ص) : بنده‏ ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است. 📗 کنز العمال، ج۱۶، ص۴۷۵ و ص۴۶۷ 🍃 🌼🍃 @kodak_novjavan1399
❤️جملاتی برای بالا بردن اعتمادبنفس کودکان:❤️ ۱. من به تو اعتماد دارم. ۲. حضور او در جمع خانواده را مهم بدانید. مثلا بگویید «وقتی خدا تو رو به ما داد، می دانست ما چه چیزی در زندگی احتیاج داریم» ۳. ببخشید عزیزم. ۴.من تو را می بخشم. ۵.امشب می خواهم فقط وقتم را با تو بگذرانم. چه کاری دوست داری که انجام بدهیم؟ ۶. بله،امشب غذایی رو میپزم که دوستش داری.​ ۷. از تو ممنون هستم. ۸.بکار بردن صفات مثبت. نمی توانم باور کنم که تو چقدر ... هستی. ۹.به تو افتخار می کنم. ۱۰. برایت روی میز پول گذاشتم. ۱۱. حرفت را باور می کنم. @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🔴 موضوع: انیمیشن تاثیر دوستان بر انسان 📣حتما ببینین 🔶خیلی آموزنده و جالبه 👆👆 🌹 @kodak_novjavan1399
🌹داستان راستان🌹 مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم» مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان ... گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست... 🍃 🌸🍃 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا